داستان ابوسلیم
داستان کوتاه زندگی یک ایرانی
در زمان یورش تازیان
مازیار آپتین
پهرست نوشته هایی که ازآنها بهره گرفته شده
1- اندیشه های فلسفی ایرانی ابوالقاسم پرتو 1988
2- ایران 25 قرن در آئینه ی زمان نادرپیمایی 1367
3- دو قرن سکوت عبدالحسین زرین کوب 1368
4- پیام زرتشت علی اکبر جعفری 1346
5- تولدی دیگر شجاع الدین شفا - چاپ امریکا
6- گاتها علی اکبر جعفری 1993
7- هستی وآدمی محمود هومن 1985
باکوشش ا.ق. پرتو
8- مازیار صادق هدایت 1312
9- گل هایی ازگلزار دین و فرهنگ جمشید پیشدادی 2002
10- The Empire of the Steppes Renee Grousset 1970
11- The Last Great Revolution Robin Wright 2001
12- The Meaning of Holy Quran Abdullah Yusuf Ali Cairo
13- The Parsis Martin Haug 1878
14- The Persian Empire J.M. Cook 1983
15- Reading Lolita in Tehran Azar Nafisi 2003
16- Root Alex Haily 1978
17- The Sumerian Samuel N. Kramer 1971
18- Thus Spoke Zarathustra Friedrich Nietzsche English Translation by Walter Kaufman
افزون برنوشتارهای بالا نویسنده ازشماری از گاهنامه های گوناگون بهره گرفته است که یادنمودن نام همه ی آنها به درازا خواهد کشید.
پیشگفتار
در آماده نمودن این نوشتار تلاش گردیده است تا آنجا که امکان پذیر باشد از واژه های پارسی بهره برداری گردد تا آنجا که درک نوشتار دشوار نگردد. جای تردید نیست که میشد از بکار بردن بسیاری از واژه های تازی که بکار برده شده است پرهیز نمود ولی کاستی دانشِ نویسنده دراین راستا این کار را دشوار نموده است و آرزومندم که پوزش مرا از پیش بپذیرید. سپاسِ فراوان به دوست گرامیم دکتر پرویز کوپایی که مرا در بکار بردن واژه های پارسی یاری فرمودند.
آنچه که درباره ی زرتشت و دکترین او دراین داستا ن نوشته شده است برداشت نویسنده از دکترین او، پس از چندین سال پژوهش، میباشد. جای تردید نیست که برداشتِ من با برداشتِ بسیاری از زرتشتیان ایرانی و بویژه زرتشتیان هندوستانی (Parsis) یکسان نبوده و از برخی نگرها تفاوتِ بنیادی درمیان است.
آماجِ نوشتنِ داستانِ «ابوسلیم» که بگونه ی «رمان» میباشد روشن نمودن چگونگیِ زندگی پُرآشوبِ ایرانیان در «صدراسلام» میباشد. گواینکه نام «ابوسلیم» و نام دوستان و خویشان او همگی ساخته ی نویسنده است، تلاش فراوان براین گردیده است که رویدادهای تاریخی، شخصیت های تاریخی، نام جاها، زمان ها و دیگر چگونگی ها دقیق و برپایه ی مدارک تاریخی باشند.
امروز چنانچه به یک ایرانی گفته شود که آورندگان دین اسلام نیاکان آنان را به بردگی گرفته و اسلام را با زور شمشیر و خونریزی به آنها تحمیل نموده اند، با ناباوری روی برمیگردانند و آمادگی شنیدن این راستی را ندارند. یکی از برهان های بنیادی نپذیرفتن این راستی (حقیقت) تبلیغاتِ 1400 ساله ی ملایان و برهان دیگر باور ایرانیان به «اصل ایمان» است که از کودکی، به دستور ملایان ازراه پدران و مادرانمان درمغز ناخودآگاه ما کاشته و نگاشته شده است.
درباره ی بَرده بودن ایرانیان، گواهِ آن نوشتارهای تاریخ نویسان عرب و ایرانی در «صدراسلام» بوده و یک حقیقت تاریخی میباشد. حتی در دوران زندگی فردوسی که بیش از چهارسده از یورش تازیان میگذشته است و ایران در زیر فرمان پادشاهان ترکمن نژادِ غزنوی بوده است هنوز ایرانیان بردگان دودمان عباسی بشمار میآمدند و واژه ی «موالی» درباره ی آنان بکار برده میشده است. نوشته ی زیر فردوسی برده بودنِ ایرانیان در زمان اعراب را بخوبی روشن مینماید:
سخن گویمت از سوز دل گوش کن که آزاده ای بشنو از من سُخن
بسوزد در آتش گرت جان و تن به از بندگی کردن و زیستن
اگر مایه ی زندگی بردگیست! دوسد بار مُردن به از زندگیست
از آن روز دشمن به ما چیره گشت که مارا روان و خِرد تیره گشت
از آن روز این خانه ویرانه شد که نان آورش مرد بیگانه شد
چو ناکس به دِه کدخدایی کند کشاورز باید گدایی کند
چو دانش پژوهنده بیند زیان که بندد بدانش پژوهش میان
به یزدان که این کشور آباد بود همه جای مردان آزاد بود
کجا رفت آن دانش و هوش ما که شد مهر ایران فراموش ما
به یزدان اگر ما خِرد داشتیم کجا این سرانجام بد داشتیم
در تاریخ انسان ها بسیاری از کشورها پدید آمده اند با فرهنگ های بسیار ارزشمند که سدها بلکه هزارها سال رهبری جهان روزگار خودرا در دست داشتند. زبان های گوناگون اختراع شده اند که دانش و فرهنگ انسان ها را بسوی تمدن و پیشرفت کشانیدند. به گواهِ تاریخ بسیاری از همین کشورها با آن فرهنگ های بسیار غنی و زبان ها با ریشه های پرارزش و دانشی رفته رفته ارزش خود را از دست داده و مرده اند.
از سومری ها که نخستین امپراتوری پیشرفته ی جهان را آغاز نموده و با اختراع خط و قانون تاریخ انسانی را آغاز نموده اند دیگر خبری نیست. کشور مصر که خرابه های آن تمدنی بس باشکوه و پیشرفته را نشان می دهد به دست مشتی مردم پس رفته افتاده که ملیت مصری ندارند و «جمال عبدالناصر» در سال 1956 اعلام نمود که مردم مصر به عرب بودن خود افتخار می کنند. عبدالناصر درآن سال رسماً افتخارات چندین هزار ساله ی مصر را بدور انداخت و عرب پذیرفت. مردم امپراتوری های بزرگی مانند بابل، آشور، کلده، فنیقیه و مصر نه تنها ملیت خود را از دست داده اند بلکه زبان، فرهنگ و ملیت مشتی عرب بادیه نشین را پذیرفتند و خود نیست شدند. نه تنها کشورها مردند بلکه زبان هایشان نیز از صحنه ی تاریخ انسان ها رخت بربستند.
کشورها میمیرند بیشتر به سبب اینکه چیرگیِ دشمنا ن بدرازا میکشد. ولی ملّت ها و زبان ها میمیرند به سبب اینکه مردم چیره شده آهسته آهسته در فرهنگِ یورشگران، یا از راه زور و یا از راه نیاز، حل میشوند. علت اینکه امروز از زبانهای بابلی، آشوری، مصری و دیگران خبری نیست و مردم آن سرزمین ها خودرا عرب میشمارند ولی مردم ایران هنوز به ایرانی بودن خود و زبان پارسی افتخار مینمایند اینستکه رادمردی بنام فردوسی توسی در تاریخ ایران شکوفا شد و با سرودنِ «شاهنامه» نه تنها افتخار ملی ایرانیان را زنده نمود بلکه به زبان پارسی نیز نفسی تازه دمید. در زمان فردوسی پس از چهارسد سال بردگی، ایرانی ها آهسته آهسته برتری نژاد و زبان عربی را پذیرا شده بودند. در چنین زمانی فردوسی با حماسه های خود به ایرانیان یادآور شد که نژاد ایرانی برترین و زبان پارسی شیرین ترین است. بااین کار مردم ایران را تشویق نمود که بردگی را نپذیرند و به ملّیت و زبان خود افتخار کنند. حماسه های فردوسی سرمشقی شد برای شعرا و نویسندگان آینده ی ایران که فرهنگ و زبان ایران را برتر دانسته اعراب را موشخوار، سوسمارخوار، شترچران، بیابان گرد، و نیمه وحشی خواندند و این سبب شد که ایرانیان باری دیگر به ملیت و ایرانی بودن خود افتخار نمایند و ایران و فرهنگ ایرانی را زنده نگاه دارند.
در درازای تاریخ هر مردمی میتوانند مورد یورش بیگانگان قرار گیرند ولی مردم باخِرَد پس از زمانی کوتاه یورش کنندگان را بیرون رانده سپس آلودگی های فرهنگی ناشی از یورش را پاک خواهند نمود. خشم فردوسی از مردم کشورش برای بی خِرَدی هم میهنانش بوده است.
کجا رفت آن دانش و هوش ما که شد مهرایران فراموش ما
به یزدان اگر ما خِرَد داشتیم کجا این سرانجام بد داشتیم؟
فردوسی میدید که عرب ها نخست باورهای خرافاتی خویش را بر نیاکان او تحمیل نموده و پس از گذشت زمان، با بی سواد نگاه داشتن آنان از راه مزدور کردن برخی از ایرانیان آزمند، با شستشوی مغزی در دل و روان نسل های بی سواد آینده رخنه نموده و آن باورهای خرافاتی و پس مانده را همچون کنده کاری بر سنگ، بر سرشتِ مردم کشورش کنده کاری نمودند.
درباره ی برده بودن ایرانیان رویداد سال 208 تازی میان مازیار اسپهبد تپورستان و مأمون خلیفه ی عباسی را میتوان بیاد آورد; در آن زمان تپورستان کشوری آزاد بود. پس از درگذشت کاران پدر مازیار برخی از خویشان مازیار اسپهبدی را بدست گرفتند و در کشتن مازیار کمر بستند. مازیار به عراق گریخت و نزد مأمون رفت تا از او یاری بگیرد. پدر مازیار که تازیان او را «قارون» مینامیدند با پدر مأمون «هارون الرشید» در زمان زیست پیمان دوستی داشتند. بدین سبب مأمون برآن شد که مازیار را یاری کند. پس از بستن پیمان، مأمون مازیار را مسلمان خواند و نام او را «محمد» اعلام نمود و فرنام «مولی امیرالمؤمنین» باوداد. بدیده ی مأمون بنده ی امیرالمؤمنین بودن برای مازیار افتخاری میتوانست باشد و او را از بندگان دیگر برتر مینمود. باید گفته شود که مازیار هیچگاه از نام محمد و فرنام «مولی امیرالمؤمنین» استفاده نکرده است.
گو اینکه پس از فردوسی ایرانیان دیگر خود را برده ی تازیان نمیدانستند ولی در عمل بیشتر ایرانی هایی که رُل رهبری را بدست میگرفتند به عرب ها و سپس به ترک ها ومغل ها خدمت کرده از فرنام های وزیر، سلطنه و مانند آن ها بهره برده برای خود قدرت و ثروت بدست می آوردند و با این کار ندانسته پیش گیری از زایش رستاخیز برای بیرون راندن بیگانگان می نمودند. شوربختانه بسیاری از تاریخ نویسان ایرانی، بی آنکه ژرف بیاندیشند، به این کاسه لیسان جایگاهِ بزرگی در تاریخ ایران داده اند.
با بیش از نه سده فرمانبرداری از عرب ها، ترک ها، مغل ها، ترکمن ها، و باری دیگر ترک ها، خوی بردگی در سرشتِ توده ی مردم ایران کاشته شده و فرهنگ بردگی یعنی دروغگویی، تزویر، چاپلوسی و مانند آن که از ویژگی های بردگی و مردم ناتوان است در سرشت ما ایرانیان نقش بسته است. ما ایرانی ها پس از تحمل نه سده خواری اِشغال، بیگانگان را از کشور بیرون راندیم ولی شوربختانه نه تنها نتوانستیم آئین تحمیل شده ی اربابان گذشته را بدور اندازیم بلکه فرهنگ بردگی را نیز تاکنون نتوانستیم از سرشت خود بزدائیم. خوی بردگی با بیرون راندن اربابان از میان نمیرود بلکه بردگان آزاد شده باید فرهنگِ بردگی را نیز از جامعه خویش بزدایند و عرب پرستی را کنار بگذارند.
داستان «ابوسلیم» یک داستان تاریخی است و گذشته ی یک یک ما ایرانیان را روی پرده می آورد و نشان می دهد که پدران ومادران ما با چه دشواری هایی دست به گریبان بوده اند. بدیده ی من دانستن تاریخ هر کشوری برای شهروندان آن کشور چیزی است بایستنی وبسیار پُرارزش که میتواند از دوباره رخ دادن اشتباهات گذشته پیش گیری نماید. برای نمونه اگر چنانچه ایرانیان در زمان پادشاهیِ محمدرضا پهلوی آشنایی به تاریخ ایران از دوران صفوی تا پایان دودمان قاجار، میداشتند در سال 1357 خورشیدی به ملایان اعتماد نمی نمودند و کشور را به مشتی عرب پرست نمی باختند.
گو اینکه رستاخیز سال 1357 یک رستاخیز ملی بوده و بدرست کشور به آن نیاز داشته است ولی وارث آن نمی بایست بیگانه پرستانی باشند که در لباس میش چون گرگ هایی گرسنه رستاخیز را از مردم ایران با کلاه برداری دزدیده اند. گناه این لغزش با محمد رضا شاه بوده است که نه تنها رویدادهای سد سال پایان فرمانروایی دودمان قاجار را در سیستم آموزشی کشور در رده های دبستان و دبیرستان نگنجانید بلکه با ندانم کاری و بی اعتنایی به سیستم آموزشی کشور، از سال های دهه ی 1330 خورشیدی دستِ آخوندها را در گنجانیدن آموزش های مذهبی در رده های دبستان و دبیرستان باز گذارد تا جایی که آموختن زبان عربی در رده ی دبیرستان اجباری گردیده بود. افزون بر آن در نیروهای سه گانه ارتش نشان «ذوالفقار» با فشارِ آیت الله ها پذیرفته شد و بالاترین نشان جنگی شمرده شده بود.
نادر پیمایی در کتاب «ایران 25 قرن در آئینه ی زمان» به خوبی روشن می نماید که دودمان قاجار توجه چندانی به سرنوشت کشور نداشته، خوشگذرانی را برتر از کشورداری می پنداشتند و کشور بدست ملایان اداره میشده است. ملایانِ زمان قاجار را می توان به سه گروه بخش نمود. یک گروه جیره خواران پادشاهان روسیه ی تزاری، گروه دوم جیره خواران امپراتوری انگلستان، و گروه سوم از هرج و مرج های سیاسی سود برده سرگرم درست کردن فرقه های مذهبی نوین گردیدند و کشور را از این راه به تباهی کشیدند. در این دوران هرج و مرج بود که ایران نزدیک به نیمی از سرزمین های خود، مانند افغانستان، ترکمنستان، آذربایجان، گرجستان و دیگر سرزمین ها را از دست داده است. کشورهای روسیه تزاری و انگلستان با یاری آیت الله های تراز اول جیره خوارِ خود بیش از سد سال در حال چاپیدن کشور بوده اند، روس ها در شمال و انگلیسی ها در جنوب.
در زمان محمد علی شاه، روس ها و انگلیسی ها که تا آ ن زمان با یکدیگر رقابت می نمودند با یکدیگر کنار آمده و با یک پیمان رسمی ایران را میان خود قسمت کردند. برپایه آن پیمان بهره برداری از منابع طبیعی شمال به روس ها و جنوب به انگلیسی ها تعلق گرفت و برای خرسند نگاه داشتن محمدعلی شاه یک باریکه ی مرکزی ایران زیر نفوذ شاه بجای ماند. پیش از بستن پیمان بالا هر زمان که روس ها امتیازی از شاه می گرفتند که انگلیسی ها از آن ناخرسند بودند انگلیسی ها آیت الله های جیره بگیر خود را روی منبرها می فرستاندند و آن آیت الله ها به مردم بی سواد و زودباور می گفتند که این روسهای «کافر» دارند کشور شما را میچاپند و از این راه از دادن امتیاز به روس ها پیش گیری می گردید. هر زمان که انگلیسیها امتیازی می گرفتند که روس ها را خوش نمی آمد، آیت الله های جیره خوار روسها دست بکار شده و بر انگلیسیهای «کافر» دشنام می فرستادند. این روشی بود که ده ها سال ادامه داشت تا اینکه پیمان بالا بسته شد.
پس از اینکه رضاشاه به پادشاهی رسید نخست دست روسها و انگلیسی ها را کوتاه نمود. قانون «کاپیتولاسیون» که بیگانگان با آن «تمامیت ارضی» ایران را از کشور ربوده بودند را لغو نمود و سپس تمام آخوندها را از کار کشورداری برکنار کرد و همه ی آیت الله ها را سرکوب و تارومار نمود و به قم فرستاد. رضا شاه که در زمان قاجار در ارتش خدمت میکرده، از نزدیک از چگونگی کار آخوندها باخبر بوده است ولی پسر او محمدرضا که در آن سال ها کودکی بیش نبوده است از ژرف خرابکاری های روحانیون آگاهی نداشته و پس از به پادشاهی رسیدن نیز به خود زحمت نداده است که تاریخ گذشته ی نزدیک کشوری که باید برآن فرمانروایی کند را بخواند تا رویدادهای گذشته الگوی سیاستِ کشور داری ا و گردند. این لغزش محمد رضا شاه سبب آن شد که ایرانیان نسل نو با ناآگاهی به آخوندها اعتماد کرده و ندانسته کشور را بدست ملایان سپردند.
داستان «ابوسلیم» روشن می نماید که اداره ی کشور بدست روحانیون سبب مرگ یک امپراتوری بزرگ گردیده است و اکنون پس از 1400 سال، شوربختانه کشور ما باری دیگر دارد در تب حکومت مذهبی می سوزد و چنانچه هر چه زودتر به این تب پایان داده نشود، پایان کار می تواند شوم تر از گذشته باشد.
1
ابوسلیم یک مرد ایرانی بود که در دوران چیرگی تازیان میزیسته. داستان او دوران زندگی پُردرد و رنج و خفت بار ایرانیان در زمان چیرگی را آشکار میسازد. ابوسلیم که سالهای پِسین زندگی خود را می گذرانید روزی یکی از نوه هایش را درآغوش کشید و گفت بچه ها گرد هم آئید می خواهم برای شما داستان بگویم. بچه ها با شادی فراوان روبروی ابوسلیم نشسته با شور فراوان در چشمان خسته ولی مهربان آن پیرسپیدموی نگریسته و آماده ی شنیدن داستان پاپا بزرگ گردیدند. پسران و دختران ابوسلیم و همسران آنان که بارها داستان او را شنیده بودند نیز گرد او آمدند تا باری دیگر داستان او را بشنوند زیرا این سرگذشت غم انگیزِ کشورشان بوده است که هنوز با ر سنگین و ننگ آورِ «اشغال» را هر روز بر دوش خود احساس می نمودند. به راستی بخشی از این داستان زندگی پُردرد و رنج روزانه ی خود آنها را بیان می نمود.
حال به ابوسلیم گوش دهیم:
من در حجاز از پدر و مادری ایرانی بدنیا آمدم که تا سه نسل پیش از من برده ی تازیان بودیم. پدرم می گفت زمانی که پدربزرگش در نهاوند زندگی میکرد عرب ها در سال 13 تازی «قمری» به ایران یورش آوردند.
با اینکه درآن زمان ایران یکی از بزرگترین امپراتوری های جهان بشمار می آمده، به سبب تباهی در دستگاه فرمانروایی، چنان هرج ومرجی در حکومت ساسانیان ایجاد گردیده بود که نه تنها ارتشی های ناراضی با جان و دل با دشمن نمیجنگیدند، بلکه بسیاری از آنان با دشمن همکاری نیز می کردند. آنسانکه پس از زمانی کوتاه از حکومت ساسانی دیگر چیزی بجای نمانده بود و مردم ایران، از کوچک و بزرگ، در شهرها و دهکده ها با داس و کارد و ابزار دیگر برای 18 سال از کشور پدافند نمودند.
ولی داس و کارد و گرز کجا، شمشیر و دشنه و سوارکارهای ورزیده در جنگ کجا! پدرم از گفته ی پدربزرگش می گفت تازیان تا آنجا که می توانستند ایرانیان را با فریاد «الله اکبر» میکشتند، … خانه ها را چپاول می کردند، به زن ها و کودکان تجاوز ناموسی میکردند و بازماندگان را که بیشتر زن ها و کودکان بودند به عربستان میبردند و در بازارهای شام، مدینه، سامره و شهرهای دیگر می فروختند.
نیای من یک سال پس از جنگِ نهاوند در بازار حجا ز فروخته شد. «سرور» او مردی بنام «ابوحنیفه» یک تازی بیابان نشین بود، ولی در چند سال گذشته که مسلمان ها در جنگ پیروزی هایی بسیار بدست آورده بودند، سربازان اسلام دارائی های چپاول شده مردم را که «غنائم» می نامیدند به بازارهای عربستان برده به بهای ناچیز می فروختند. ابوحنیفه از راهِ خرید و فروش این دارائی های چپاول شده در زمان کوتاهی مردی ثروتمند و سرشناس گردیده بود.
ابوحنیفه اکنون که مالی بسیار بدست آورده بود چند ین برده داشت. زن های بردگان در خانه ی او کار می کردند و بردگان مرد و کودک ناچار بودند هر روز به شهر رفته کاری پیدا کنند و دستمزد روزانه را به ابوحنیفه بپردازند. برای اینکه بردگان تنبلی نکنند و یا پولی برای خود نگاه ندارند ابوحنیفه برای هر برده یک چندی خراج روزانه تعیین می نمود که در پایان روز هر برده می بایست آن مبلغ را برای او بیاورد و چنانچه برده ای نمی توانست جریمه ی بایسته را بدست آورد فرجام آن شلاق بود. عرب ها نه تنها ایرانی ها را به کارهای سخت و فرساینده وادار می نمودند بلکه پیوسته آنها را سرزنش می نمودند و شکست ایران را به رخ آنان کشیده و آنها را از نژادی پست می پنداشتند.
پدر بزرگم ماجرای زندگی خود را چنین تعریف نموده بود:
تازیان در سال 13 تازی به ایران یورش آورده بودند، پس از پیروزی در جنگ های «مدائن»، «قادسیه»، «جولا»، و «شوشتر» در سال 23 تازی بود که به نزدیکی های نهاوند رسیدند. ایرانیان لشکری بزرگ به سرکردگی مردانشاه «پیروزان» در پیرامون شهر نهاوند چادر زده بودند.
لشکر تازیان نیز به فرماندهی «نعمان بن مقرب» در برابر لشکر ایران چادر زدند. هر چه زمان می گذشت شماری بیشتر از ایرانیان، از شهرهای دیگر، به لشکر پیروزان می پیوستند تا بتوانند از فروپاشی شهر نهاوند پیشگیری کنند. افزایش روزانه ی لشکر ایران، نعمان را به هراس انداخت و ناچار دست به یک تزویر جنگی زد. او آوازه برانداخت که عمر، خلیفه ی مسلمین مرده است و اینگونه وانمود کرد که لشکر تازیان هوای برگشت به عربستان را نموده اند. او سربازان خود را به حرکت درآورد. ایرانیان شادی نموده و از سنگرها بیرون آمدند و برخی پراکنده شده و به خانه های خویش با ز گشتند. در این زمان تازیان بازگشتند. جنگی خونین درگرفت که دو روز بدرازا کشید و در پایان ایرانیان شکست خوردند.
پس ازآن عربان بسوی شهر روان شده، با سروصدای فراوان که مردم نهاوند چیزی از آن سر در نمی آوردند به درون خانه های مردم یورش می آوردند و همگی را می کشتند. تازیان هنوز به بخش خانه ی ما نرسیده بودند ولی هر روز نزدیکتر می شدند. پدرم که مردی جوان بود روزی با شتاب به خانه آمد و گفت تازیان هر که را پیدا می کنند می کشند تا جائیکه به زن ها و بچه ها هم گذشت نمی کنند. پدرم گفت دائی او را که در برابر عربان پایداری نموده بود، پیش از کشتنش، دست ها و پاهایش را بریدند حتی زن و بچه های او را نیز کشتند سپس
دارائی او را چپاول کردند و خانه او را آتش زدند.
نام من هومان بود، پدرم گفت، هومان زود آماده شو باید به سوی کوهستان بگریزیم و به مادرم گفت گُل بانو هرچه زودتر چندی پوشاک و خوراک گردآوری کن ما درهمین دم باید بسوی کوه براه بیافتیم زیرا تازیان هر آن نزدیکتر میشوند. نزدیک به پائین رفتن خورشید بود که ما از شهر بیرون رفتیم، بسیاری از مردم را می دیدیم که خانه هایشان را رها کرده، مانند ما، با شتاب از شهر دور میشدند. همه ی شب را راه رفتیم، دو تا اسپ داشتیم که همه ی با ر و بُنه ی ما روی اسپ ها بود و باندازه ای سنگین شده بود که پدرم گفت بهتر است سوار بر اسپ ها نشویم، ولی هرگاه که من خسته میشدم پدرم مرا روی بارها مینهاد. پس از اینکه خستگیم بدر میرفت باز پیاده میشدم. تمام شب را با شتاب راه رفتیم، آماج درستی نداشتیم تنها می خواستیم هرچه بیشتر از شهر دور شویم. دیگر مردم هم هر یک دیگری را دنبال میکردند. کسی راه را بخوبی نمیدانست.
نزدیک های سپیده ی بامداد بود که به دهکده ای رسیدیم. پدرم از دهقانی پرسید تا نهاوند چه اندازه راه است؟ آن مرد پاسخ داد دو پرسنگ، پیدا بود که ما از نهاوند چندان دور نمیشدیم بلکه آنرا دور می زدیم. همه ی ما خسته و گرسنه بودیم. پدرم گفت بهتر است در این دهکده بمانیم تا خستگی مان بدر رود. پدرم که چرم سازِ کاردانی بود کمی پس انداز پولی برای خود گرد آورده بود که با خود آورده بود. او پولی به یکی از روستائیان داد و اطاقکی کرایه کرد. خوراکی را که با خود آورده بودیم خوردیم و همه ی آن روز را خوابیدیم. دو روز در آن دهکده بودیم که خبر رسید سرتاسر نهاوند در آتش می سوزد و مردم هزار هزار کشته می شوند. چهار روز در آن دهکده ماندیم، پدرم گفت اینجا نیز دارد خطرناک می شود و باید از اینجا رفت.
نزدیک به یکسال ما دَربدَر بودیم، از این دهکده به آ ن دهکده می رفتیم تا اینکه پس اندازِ پدرم ته کشید. روزی پدرم به مادرم گفت، گل بانو من دیگر پولی ندارم و در دهکده ها نیز همانگونه که می بینی کاری پیدا نمی شود. من شنیدم نهاوند آرام تر شده و اگر کسی در برابر تازیان نایستد و خودش را مسلمان بنماید او را نخواهند کشت. مادرم گفت «اُورمزد جان اگر مرا تکه تکه هم بکنند من مسلمان نخواهم شد». پدرم گفت من هم همچنین، ما در دل مسلمان نخواهیم بود این تنها راهِ رهایی ماست، فکر هومان را بکن. آری فکر هومان را بکن. اورمزدجان، هیچ فکر کردی که اگر ما در دل زرتشتی بمانیم ولی خود را مسلمان بنمایانیم، هومان آهسته آهسته به مسلمانی خو خواهد گرفت و سپس نوه ها و نتیجه های ما مسلمان های دو آتشه از آب درخواهند آمد؟
ولی اگر اینجا بمانیم از گرسنگی خواهیم مرد گل بانوجان, چو فردا شود فکر فردا کنیم، بیا به نهاوند برگردیم ببنیم تا خدا چه می خواهد.
همان روز بسوی نهاوند روان شدیم، در راه با گدایی شکم خودمان را سیر می کردیم. زمانی که به شهر رسیدیم دیدیم همه جا ویران شده بود. در خیابان شماری از ایرانی ها را دیدیم که مانندتازیان ریش های بلند گذاشته، جامه های سیاه تازی پوشیده و پادوی تازیان شده بودند. یکی از آنها به مادرم دستور داد که باید همه ی سر و روی خودش را با یک تکه پارچه ی تیره رنگ بپوشاند تا به زندان نیافتد. مادرم که می دید همه ی زن های دیگر نیز از ترس چنین کرده بودند ناچار همرنگ دیگران شد و با چشم های اشک آلود اندام خود را زیر پارچه ای پنهان کرد و ما بسوی خانه ی مان پیش رفتیم.
نزدیکی های خانه ی مان یکی از همسایه های دیرینمان را دیدیم. او بما گفت تازیان خانه ی او را آتش زدند ولی چون کسی در خانه ی شما نبود آنجا را چپاول کردند و اکنون مزدوران ایرانی تازیان در آن زندگی می کنند و به پدرم گفت که بهتر است نزدیک خانه ات نروی زیرا جان تو و زن و فرزندت به تباهی خواهد کشید. خوشبختانه یکی از خویشان مادرم را دیدیم که خانه شان دست نخورده مانده بود. دو روز در خانه آنان ماندیم. پدرم از راه دور خانه ی ما را بررسی می کرد و دید که انباری که در باغ پشت خانه ی مان بود خالی مانده و اگر ما بآنجا کوچ کنیم کسی بما کاری نخواهد داشت. چنین کردیم و پدرم که چرمسازی و زین سازی خوب می دانست و پیش از جنگ کاری بسیار پُردرآمد داشت اکنون کاری برایش پیدا نمی شد.
پدرم هر روز به شهر می رفت هر کاری که پیش می آمد انجام میداد ولی درآمد بسیار ناچیز بود. تا اینکه موسم پائیز رسید و پدرم در یک کشتزاری سرگرم کار شد و آهسته آهتسه توانستیم نیازمندی های بایسته ی زندگی، مانند پوشاک، ابزار آشپزخانه، رختخواب و دیگر چیزها را بدست آوریم. روزی پدرم با خوشخالی به خانه آمد و به مادرم گفت; گل بانو جان، بیا ببین در برابر کارم چه آوردم! سپس شماری تخم مرغ، دو جوجه، کمی گندم و چیزهای دیگر روی زمین گذاشت. مادرم از خوشحالی زار زار میگریست زیرا ماه ها بود که رنگ تخم مرغ و جوجه را ندیده بودیم.
یک سال از برگشت ما به نهاوند گذشت. سال 25 تازی بود، خبر رسید که یک مرد نهاوندی بنام «پیروز» که در عربستان بَرده بوده، خلیفه «امیرالمؤمنین» عمر را کشته است. کشته شدن عمر انگیزه ای شد برای ایرانیان که عربان را از کشور بیرون برانند. سرتاسر ایران مردم بپاخاستند و بر تازیان و مزدوران ایرانی آنها شوریدند، ولی زمانی نکشید که بسیاری از مردم کشته شدند و نتیجه ای بجز دربدری و فشارهای بیشتر از سوی تازیان نبود.
2
روزی یک مرد تازی به همراهی دو مزدور ایرانی سرزده به خانه ی ما آمدند. مردِ تازی چیزهایی گفت که ما سر درنیاوردیم. یکی از آن ایرانی ها به پدرم گفت که تو و زن و بچه ات باید در همین آن با ما بیایید. من که ده سال بیشتر نداشتم نمی دانستم داستان چیست ولی پدرم از ماجرا باخبر بود زیرا ا و می دانست که عربان ایرانی ها را به بردگی گرفته و برای فروش به عربستان می فرستند. زاری و لابه ی پدرم، گریه و شیون مادرم بجایی نرسید. آنروز ما را به خانه ای بردند که گویا زندان بود. دو روز پس از آن ما را راهی عربستان کردند. پدرم باندازه ای شلاق خورده بود که از ناتوانی نمی توانست راه برود و من خون های خشک شده را روی گونه و بازوهایش می دیدم.
پس از یک ماه به حجاز رسیدیم. در حجاز ما را به بازارِ شهر بردند. پدرم زود دانست که یک بازار برده فروشی است. او که، از روی نیاز، چند واژه ی عربی آموخته بود، با زبان بی زبانی از برده فروش لابه نمود که خانواده ی ما را از هم جدا نکن و هر سه ی مان را به یک خریدار بفروش.
An Arab slave market
بخت با ما بود زیرا همین هم شد. پدرم به سروری که ما را خریده بود گفت که من یک فن آورِ کاردانی هستم، چرم سازی و زین سازی میدانم چنانچه زن و بچه ام را از من جدا نکنی و در آینده آنها را به دیگران نفروشی من سخت برایت کار خواهم کرد و پول فراوانی برایت خواهم ساخت، زنم کار خانه ات را خواهد کرد و پسرم نیز می تواند در کار روزانه مرا یاری نماید و شاگرد من باشد. مرد عرب که نامش «ابوحنیفه» بود خرسند شد و گفت نخست باید نام های تازی برای همه ی شما برگزینیم.
نام پدرم شد همزه، نام من شد هاشم ابن همزه، و نام مادرم شا هاجر. ابوحنیفه پس از اینکه نام های نوی ما را بما یادآور شد یکی از نوکران را نزد خود خواند. نام او جعفر ابن جرید بود، جعفر برده ای ایرانی، از مردم تیسفون بود که زبان تازی را خوب می دانست، اینگونه پیدا بود که جعفر از پیش می دانست که وظیفه اش این است که ما را با قانون بردگی آشنا نماید.
او دو زانو برروی زمین نشست و کتابی در دستش بود که آنرا با دو دست و با حالت احترام نگاه میداشت و از زیرچشم به ابوحنیفه مینگریست که همه ی رفتار او را زیر نظر داشت. جعفر کتاب را بالای سرِ خود بُرد و آهسته آنرا روی پیشانی نگاه داشت و سپس آنرا آهسته پائین آورد روی لب های خود نهاد در حالیکه هنوز زیرچشمی به ابوحنیفه می نگریست کتاب را بوسید و سپس لای آنرا باز نمود. من، پدر و مادرم که از پیش با منش فروتنی دوزانو روی زمین نشسته بودیم با شگفتی کارهای جعفر را می نگریستیم.
جعفر به زبان پارسی بما گفت این کتاب قرآن است و در نزد عربان بسیار بسیار گرامی و مقدس است. تا زمانی که ابوحنیفه شماها را مسلمان نمی داند شماها حق ندارید باین کتاب دست بزنید زیرا مسلمانها باور دارند که اگر یک نامسلمان دست به قرآن بزند «گناه» است و قرآن «نجس» می شود. پدرم پرسید آیا این کتاب نوشته نشده است تا نامسلمان ها آنرا بخوانند و اگر پذیرفتند مسلمان شوند؟ جعفر موذیانه به پدرم نگریست و سخن او را ندیده گرفت و گفت بدانید که هرگاه این کتاب را می بینید باید سر فرود آورید و فروتنی نشان دهید زیرا کیفر بی احترامی به آن مرگ است. قرآن کتابی است که بسیاری از قوانین اسلام در آن نوشته شده. بدستور ابوحنیفه من اکنون آن بخش که بستگی به بردگان دارد را میخوانم و چم پارسی آنرا بشما میگویم تا بدانید وظائف روزمره ی شما در برابر «سرور» چیست و چگونه باید رفتار نمائید:
سوره ی 24 آیه 58... باید برده های شما و کودکانشان هر شبانه روزی سه بار از شما اجازه ی ورود و خروج بخواهند.
سوره ی 4 آیه 22... ازدواج با زنان شوهردار برای مسلمانان «حرام» است مگر با زنان برده ی شوهردار که متصرف شده اید. پس از آنکه از آنها متمتع شدید اجر آنها را به آنان بدهید.
سوره ی 4 آیه ی 2... دو یا سه یا چهار زن می توانید بازدواج خود درآورید و اگر می ترسید که نمی توانید بعدالت رفتار کنید پس یکی اختیار کنید و یا زن برده بگیرید...
من در حالیکه سراپا گوش نشسته بودم چیزی از گفته های جعفر سردر نمی آوردم ولی زیر چشمی به پدر و مادرم نگریستم و دیدم که اشک از چشمان هر دوی آنها جاری بود ولی دمی از آنها بیرون نمی آمد. جعفر زمان درازی بخواندن قرآن و گپ زدن ادامه داد که برای من ساعتها بدرازا کشید. ابوحنیفه رفته بود ولی جعفر در آشنا کردن ما به قانون بردگی ادامه میداد. پس از پایان، باز نگاهی کنجکاوانه به درب انداخت، گویا میدانست که دو و یا چهار چشم همه ی کارهای ا و را زیر دیده دارند. کتاب را بست سپس آنرا بالای سر خود برد، آهسته پائین آورد و آنرا بوسید و سپس آهسته زیر گوش پدرم گفت «اهورامزدا یار و یاور تو باد».
چندسالی گذشت، من بایک دختر ایرانی که برده ی همسایه ی ابوحنیفه بود آشنا شدم و پس از زمانی او را به همسری پذیرفتم، پس از چند سالی دارای پسری شدم که نام او را، بدستور ارباب، کهلب نهادیم. وقتی کهلب به هفت سالگی رسید بدستور ارباب هرروز همراه من به بازارِ چرمسازی میآمد و تا شام وردست من کار می کرد. کهلب که بارها داستان زندگی غم انگیز پدرش را شنیده بود در دل بخود میگفت من هیچگاه همسر نخواهم گرفت تا فرزندی برده برای ارباب بدنبا بیاورم. کهلب بیش از سی سال داشت تا اینکه ارباب او را وادار به همسری با یک زن برده ی ایرانی نژاد بنام سکینه نمود. پس از چند سالی از کهلب و سکینه پسری بدنیا آمد که بدستور ارباب نام او را ابوسلیم نهادند.
بچه ها که تاکنون سراپا گوش بودند با هیجان بسیار پرسیدند «پاپا بزرگ، آیا آن بچه شما بودید؟» ابوسلیم پاسخ داد بله بچه های عزیزم آن بچه من بودم که از پدر و مادری برده به دنیا آمده بودم.
من پنج سال بیشتر نداشتم که ارباب به پدرم دستور داد تا مرا روزانه با خود به کارگاه چرمسازی ببرد و کار چرمسازی را بمن بیاموزد. پدرم چاره ای نداشت، او در کارگاه هر روز داستان چند نسل گذشته ی خودش را برایم بازگو میکرد و روزی بمن گفت با تو پیمان می بندم که با کار و کوشش فراوان پول پس انداز نمایم و روزی آزادی ترا از اربابمان بخرم و ترا روانه ی ایران عزیز نمایم تا مانند مردی آزاد زندگی کنی. من با هیجان و نگرانی پرسیدم پاپاجان چرا شما و مامان و من همگی باهم بایران نرویم؟ پدرم با مهربانی پاسخ داد، پسرم من یک برده هستم هیچگاه نخواهم توانست آن اندازه پول پس انداز نمایم که آزادی هر سه مان را بخرم. باید بدانی که یک برده حق این را ندارد که پولی برای خودش نگاه دارد. من باید اینکار را در پنهانی انجام دهم که بسیار دشوار و خطرناک است تو این سخن مرا به هیچکس مگو.
پدربزرگ و مادربزرگم هر دو از اندوه و رنج کار زودمرگ شده بودند. پدرم هر روز از تاریکی بامداد تا تاریکی شب کار میکرد و هرچه بدست میآورد را میبایست به اربا ب بدهد.
سالها گذشت پدرم نتوانست دیناری پس انداز کند، گویا پیمانی که با من بسته بود آرزویی بیش نبود. نوه ی ابوحنیفه به نام فضل که اکنون ارباب ما بود روزی به پدرم گفت از این پس برای ابوسلیم روزی یک ونیم درهم به خراج تو خواهم افزود. پدرم هرچه لابه کرد که ابوسلیم هنوز بچه است و کاری از ا و ساخته نیست سودی نبخشید.
از آن پس پدرم سخت تر کار میکرد تا من درگیر شکنجه ی پیشکاران فضل نشوم. روزی نبود پدرم به من یادآوری نکند که تو روزی باید آزاد شوی و به ایران بروی. او میگفت ایرا ن سرزمینی است پُر از درختهای میوه، دشتهای پهناور، دارای کوههای سرکشیده، رودخانه های پرآب و پُراز ماهی، و جالیزهای فراوان. تو باید روزی بایران بروی و در آنجا همسر بگیری تا فرزندان تو آزاد به دنیا بیایند و آزاد زندگی کنند و ازاد بمیرند. پدرم بخوبی میدانست که «فضل» هیچگاه مرا آزا د نخواهد کرد زیرا من هرچه بزرگتر میشدم نیرو و کاردانی من بیشتر میشد و پول بیشتری برای او در می آوردم. بدین سبب پدرم در هر زمانی که امکان پذیر بود پول کمی در لابلای دستارش پنهان می کرد و تا به خانه می رسید آنرا به مادرم می داد که در جایی پنهان کند، ولی همگی ما ترس داشتیم روزی «فضل» یا یکی از کارکنانش پی ببرند و هر یک از ماها را به خریداری بفروشند و خانواده ی ما را از هم بپاشند. در آن صورت امکان داشت تا پایان زندگیمان یکدیگر را نبینیم. اندیشه ی چنین پیشآمدی پدرم را داشت دیوانه میکرد. با نگاه به اینکه برده ها هیچگونه حقوق اجتماعی و یا فردی نداشته اند، پنهان کردن پول از چشم ارباب کاری بود بسیار بسیار خطرناک با فرجامی بسیار شوم. ارباب می توانست هرآن که بخواهد سرزده وارد اتاق برده شود و همه جا را بگردد. شلاق و شکنجه روش روزانه ای بود که بردگان به آن خو گرفته بودند.
یازده ساله بودم که مادرم بیمار شد و پس از زمانی کوتاه درگذشت. پدرم از اندوه مرگ مادرم، خواری بردگی، کار جانفرسای روزانه، و نگرانی برای آینده ی من به پیری زودرس دچار شد. هر روز رنجورتر و ناتوان تر میشد. او میدانست که به زودی خواهد مرد، از رفتارش به خوبی پیدا بود که نمیخواست زنده بماند، او همیشه مرگ را از بردگی برتر میدانست. پس از مرگ مادرم گویا تنها انگیزه ی زنده بودنش من بودم. او با همه ی رنجوری و ناتوانی از تلاش روزانه باز نمی ایستاد زیرا در آن صورت ما را از هم جدا می کردند.
روزی پدرم بمن گفت فرزند دلبندم، بدان که این نا م «ابوسلیم» را من و مادرت برای تو گزینش نکردیم این نامی بود که ارباب ما را ناچار نمود روی تو بگذاریم. ما دلمان میخواست که یک نام ایرانی روی تو بگذاریم، تو زمانی که بایران رسیدی یک نام زیبای ایرانی برای خود برگزین.
پدرم هر روز با من درباره ی برگشت به ایران سخن میگفت. او بمن می گفت که ارباب هیچگاه ما را آزاد نخواهد کرد، حال که تو بزرگ شده ای و درآمد بیشتر داریم، که ارباب آنرا نمی داند، باید بیشتر پس انداز کنیم و هرزمان که پس انداز باندازه ی بسنده رسید که هزینه ی راه را بدهد باید زود بسوی ایران بگریزیم. او راه به ایران را می دانست و بارها بمن گفته بود که از چه راهی باید به ایران رفت. او می گفت باید شب ها راه پیمایی کرد و روزها پنهان شد تا عربها ردِ پای ما را پیدا نکنند. چند سال گذشت من جوانی برومند شده بودم ولی پدرم از اندوه از دست دادن مادرم، خواری بردگی، و زندگی توان فرسا دچار پیری زوردس گردیده بود. او بخوبی میدانست که نیروی گریز و راه پیمایی را ندارد و همه ی آماجش این بود پیش از مرگش مرا برای گریز آماده نماید.
روزی بمن گفت، پسرم من بزودی خواهم مرد، پس از مرگ من این پولی که پنهان کرده ایم را بردار و بی درنگ به سوی ایران روان شو. من پدرم را درآغوش کشیدم و گفتم پدرجان هیچ چنین اندیشه ای بخود راه مده ما می توانیم روزی باهم راه ایران را در پیش گیریم. ولی در دل میدانستم که پدرم نیروی گریز را ندارد. او هر روز رنجورتر و پژمرده تر از روز پیش بود ولی هر روز از بام تا شام با هم به بازار چرمسازی میرفتیم و تمامِ روز را کا ر میکردیم و پول بدست آورده را به فضل میدادیم. پدرم سخت کار میکرد تا بهانه بدست ارباب برای فروش او ندهد.
یک روز، پیش از اینکه هوا تاریک شود، پدرم ابزار را روی زمین گذارد و بمن گفت پهلویم درد میکند مرا به خانه ببر ولی تلاش کن که ارباب و یا کارکنانش ماها را نبینند زیرا خود میدانی چه خواهند کرد. من زیر بغل پدرم را گرفتم و راه پس کوچه را پیمودیم، وقتی به خانه رسیدیم هوا داشت تاریک میشد. پدرم را کف اطاق، که لخت و خالی از گلیم بود دراز خواباندم. او در حالیکه دراز کشیده بود مرا نگاه کرد و دست مرا در دستِ خود گرفت و فشرد و تلاش نمود چیزی بگوید ولی صدایی ا ز دهانش بیرون نیامد، چشمانش خیره شده بودند، آهسته آهسته دستش شل شد و من یک سردی ویژه ای در دست او حس کردم و دانستم که پدر نازنینم را از دست داده ام. آهسته زیر گوشش گفتم، پدر جان میدانم چه میخواستی بگویی، منهم ترا دوست دارم و همین امشب راه ایران، آن سرزمین پدری نازنینمان را در پیش خواهم گرفت و هیچگاه کوشش ها و فداکاری های تو و مادر دلبندم را فراموش نخواهم کرد. سپس او را درآغوشم فشردم و خاموش زار زار گریستم.
3
آن شب که پدرم مُرد را هیچگاه فراموش نخواهم کرد. پولهائی را که پنهان کرده بودیم و درآمد آن روز را که میبایست به ارباب میدادیم را برداشتم و راه ایران را در پیش گرفتم. من گفته های پدرم، که از چه راهی باید به ایران رفت را به بخوبی ازبر کرده بودم. شب نخست را دوان دوان تا بامداد پیمودم تا هر چه بیشتر از شهر دور شوم تا «فضل» و خدمتکارانش رَد پای مرا پیدا نکنند. نزدیکی های بامداد بود که به دهکده ای کوچک رسیدم. آنجا کمی خوراک و پوشاک خریدم و همه ی روز را خوابیدم، زمانی که هوا تاریک شد راه خود را دنبال کردم. روزها، به اندرز پدرم، پنهان میشدم و شبها راه پیمایی میکردم.
پس از یک ماه واندی به ایران رسیدم و راه نهاوند که سرزمین پدری من بود را در پیش گرفتم. ولی شوربختانه میدیدم که ایرانیها در کشور خودشان برده ی عربها هستند. چیزی که سبب شگفتی بیشتر من شد آن بود که همه ی ایرانیها نام های عربی داشتند و تازیان فرمانروایی کشور را بدست داشتند و ایرانیها را «موالی» یعنی برده مینامیدند و قانون ویژه ی «موالی» را درباره ی آنان اجرا میکردند. من با این واژه بخوبی آشنا بودم زیرا من خود در عربستان «مولی» بدنیا آمده و «مولی» زندگی میکردم.
شگفتی دیگر من این بود که همه ی ایرانیها خود را مسلمان میشناساندند. از یک جوان هم سن خود پرسیدم که چرا همه ی ایرانی ها مسلمان هستند؟ آهسته زیر گوشم گفت هیچ ایرانی پیدا نخواهی کرد که مسلمان باشد، بلکه همه ناچارند که بگویند مسلمان هستیم، اگر نه یا کشته میشوند یا به زنهایشان تجاوز خواهد شد، و خانه و زمین و همه ی دارایی خود را از دست خواهند داد، اگر کشته نشوند آنها را به عربستان فرستاده و خواهند فروخت. این گفته های او برایم بسیار بسیار آشنا بود، این سرنوشتی بود که نیای من دچار آن شده بود. شگفتی دیگر من آن بود که ایرانی های مسلمان شده نیز برده بوده اند و برابر قانون «موالی» حق سوار شدن براسپ را نداشتند. در حجاز هیچ یک از برده ها نمی توانستند سوار بر اسپ بشوند. سوار به الاغ شدن آزاد بود ولی هر دو پای برده می بایست در یک سوی الاغ آویزان شده باشد، از این راه اگر الاغ سواری از دور میرسید که پاهایش در یک سوی الاغ دراز بود، بخوبی روشن بود که او یک برده است. می دیدم که این قانون در ایران نیز برای همه ی ایرانیان انجام می پذیرد.
از فردای روزی که به نهاوند رسیدم به جستجوی پیدا کردن فامیل هایم پرداختم. در زمانی کوتاه توانستم برخی از آنها را پیدا کنم، همگی آنها مانند بیشتر ایرانیان تهیدست و بی چیز بودند، همگی از زمان پیش از یورش تازیان گفتکو میکردند که پدران و مادرانشان دارای خانه و زمین و مال فراوان بودند. یک خانم پیری از فامیل من که خود را فاطمه مینامید با اندوهی فراوان بمن گفت زمانی که بچه بودم، مادرم از یورش تازیان چنین می گفت:
«بچه بودم که عرب ها روزی به شهر ما یورش آوردند، آنها به کسی گذشت نمیکردند، حتی بچه ها را هم میکشتند. زمانی که به خانه ی ما رسیدند خواهر بزرگترم مرا زیر بغل گرفت و به سوی درخت هایی که نزدیگ خانه مان بود گریخت و پشت بوته ها پنهان شدیم و بمن گفت خاموش بمان وگر نه تازیان ما را خواهند کشت. من و خواهرم از دور با چشم هایمان دیدیم که یک مرد عرب فریاد کشید و چیزی به زبان تازی گفت که ما چم آنرا نمی دانستیم، ولی زمانی پس از آ ن دانستیم که می گفت «الله و اکبر» و سپس با شمشیر برادر 12 ساله ام را که در ایوان خانه ایستاده بود کشت و سپس وارد خانه شد و با کمک دو ایرانی که مزدور آن تازی شده بودند پدرم را بیرون آوردند. پدرم فریاد میکشید و بر آنها دشنام میفرستاد. مرد عرب به آن دو ایرانی دستور داد تا پدرم را از دو سوی نگهدارند و سپس خنجری تیز از قلاف بیرون کشید و بازوی راستِ پدرم را از آرنج برید. پدرم از درد نعره می کشید و مرد تازی به سوی چپ پدرم رفت و وحشیانه پای چپ پدرم را از زانو برید و فریاد میکشید و همان واژه های تازی را بازگو میکرد و به آن دو ایرانی دستور داد که آن واژه ها را با صدای بلند بازگویی کنند. هر سه تن با صدای ترسناک فریاد میکشیدند «الله و اکبر» و سپس مرد عرب به یکی از آن دو ایرانی دستور داد که شمشیر در دل پدرم، که دیگر جانی از او بجای نمانده بود، فرونماید.
سال ها پس از آن دریافتیم که اینگونه شکنجه کشیها برا بر سوره ی 4 آیه 47 و سوره ی 5 آیه 22 ، سوره ی 41 آیه 47 و سوره ی 5 آیه ی 22 قرآن انجام می گرفته و آماج این بود که وحشت در میان مردم بیفکنند تا کسی پروای ایستادگی در برابر آنان نداشته باشد.
پس از کشتن پدرم، آن مرد تازی وارد خانه ی ما شد و به مادرم که از ترس بی هوش شده بود دست اندازی نمود و سپس با خنجرش او را کشت، سپس با یاری آن دو ایرانی میهن فروش همه ی دارائی مارا چپاول کردند و سپس خانه را به آتش کشیدند. خواهرم از جای خود تکان نمی خورد و در سراسر زمانی که این ماجرای وحشتناک را میدیدیم دستش را سخت روی دهانم فشرده داشت نکند من گریه کنم ویا آهی درآورم.
ما تا زمان تاریک شدن هوا در پشت بوته ها پنهان نشستیم که یک باره فریادی از دور شنیدیم که همان واژه های «الله و اکبر» را چندین بار بازگو میکردند. خواهرم زیر لب زمزمه کرد «یک بیچاره ی دیگر را دارند با شکنجه میکشند». ولی پس از زمانی کوتاه دیدیم که آن دو واژه چیزهای دیگری را بدنبال داشت و بگونه آواز خوانده میشد. زمان ها پس از آ ن دریافتیم که آن نیایش سه گانه ی تازیان است که آنرا «اَزان» مینامیدند.
ما هنوز هم نمیدانیم چرا نیایش بامداد، نیمه روز و شامگاهِ تازیان همراه با واژه ی وحشت انگیز «الله و اکبر» است که در زمان کشتن بکار برده می شود! به همین سبب هرگاه که تازیان نیایش های سه گانه را بجای می آوردند همه ی ایرانی ها موی بر پیکرشان راست میشد و نفرت در دلشان روان میگردید و آ ن آوازهای سه گانه را «آوای مرگ» نام نهاده بودند. پس از اینکه هوا تاریک شد من و خواهرم دوان دوان به سوی خانه ی یکی از بستگان رفتیم که هنوز مورد دست اندازی تازیان قرار نگرفته بودند.
فاطمه دست های چروکیده ی خود را به چهره کشید و اشک ها را پاک کرد و سپس ادامه داد، مادرم می گفت « من و خواهرم یک شب در خانه ی یکی از خویشان ماندیم و فردای آن روز از شهر بدون آماجی بسوی دهکده ای روان شدیم زیرا دهکده ها امن تر بودند. آهسته آهسته کارمان به گدایی کشیده شد. هرروز در دهکده ای بسر می بردیم و هر روز گواهِ کشتارِ مردم بدست اوباش و سروران تازی آنان بودیم. ترس و وحشت هوای ایران را چنان سنگین نموده بود که نفس کشیدن را برای انسان دشوار مینمود. اوباشی که برای پولدار شدن، آئین و کشور خود را زیر پا گذارده و با تازیان همکاری میکردند چنان ترسی در دل مردم انداخته بودند که هرکس آنها را میدید سربه پائین فرود برده و می گفت ما مسلمان شده ایم تا آزاری به آنها نرسد. این اوباش به هر کجا که می رسیدند تاراج میکردند و برابر قانون «غنائم» که در کتابِ مقدسِ تازیان بوده است چندی از مال های چپاول شده را برای خود نگاه میداشتند و بیشتر آنرا میبایست به فرمانده ی تازیان بدهند. فرمانده تازی نیز سهم خود را بر می داشت و مازاد آن به عربستان فرستاده میشد. قانون «غنائم» سببِ این شد که هر روز شماری دیگر از مردم به اوباشان بپیوندند. با این کار هم خانواده ی خویش را از دست درازی رهایی میبخشیدند و هم به مال و توانگری میرسیدند». از فاطمه پرسیدم آیا ارتش حکومت ساسانیان نمیتوانست کمکی بکند؟
«ارتش! چه ارتش! همان سال های نخست که ارتش در جنگ های قادسیه، مدائن، جولان و سپس نهاوند شکست خورد دیگر ارتشی در کار نبود. سربازان و افسرانی که بازمانده بودند به خانه های خود رفتند. پس از آن ایرانی ها در سرتاسر کشور با هر ابزاری که بدست می آوردند با تازیان می جنگیدند و بیشتر کشته میشدند. البته شمارِ لشکر تازیان در برابر کشوری پهناور مانند ایران چندان نبود که بتوانند سرتاسر کشور را بگیرند و بر آن فرمانروایی کنند، بلکه قانون «غنائم» بود که آنها را در راه چیره نمودن سرتاسر ایران پیروز نمود زیرا هرروز شمار سربازان ایرانی نژاد تاریان بیشتر می شد تا اینکه پس از 18 سال جنگ، 18 سال پایداری و کشته دادن، سرتاسر ایران، مگر تپورستان، زیر فرمان تازیان درآمد.
اسپهبدان تپورستان هنوز ارتش خود را داشتند و در برابر لشکر تازیان ایستادند و هنوز هم که بیش از 100 سال از یورش عربان می گذرد، تپورستان کماکان کشوری آزاد بجای مانده است و بیشتر ایرانیانی که میخواهند از کشور بگریزند از راه تپورستان به هندوستان و چین و دیگر کشورها پناه میبرند». از فاطمه پرسیدم نام مادرت چه بود؟ او پاسخ داد، نام پارسی مادرم سیم روی و نام خواهرش شهرزاد بود ولی مادرم می گفت همان روزهای نخست دربدری که کارمان به گدایی کشیده شده بود روزی یک خانمی دلش برای ما سوخت و ما را به خانه ی خود بُرد کمی خوراک و پوشاک به ما داد. آن خانم مهربان، گویا که برادرش به خدمت تازیان درآمده بود، با نام های تازی آشنایی داشت و بما گفت بهتر است که نام های تازی برای خود پیدا کنید زیرا داشتن نام ایرانی برای شما دردِسر درست خواهد کرد. خواهرم در پاسخ گفت ما نام تازی نمیدانیم.
آن خانم کمی اندیشه کرد وسپس رویش را بمن کرد و بامهربانی دستی برسرم کشید وگفت دخترم ازاین پس نام تو «رقیه» خواهد بود. آیا این نام را دوست داری؟ من سربه زیر انداختم و چیزی نگفتم، او رویم را بوسید و سپس بخواهرم گفت نام ترا نیز بهتر است «حلیمه» بگذاریم.
دراین زمان مردی میان ساله واردِ خانه شد و نگاهی شگفت انگیز بمن انداخت، من زود از جایم برخاستم آهسته از کمر کمی دولاشدم. فاطمه به من گفت این پسرم «مهرپویا» است ولی نام تازی او «کلب محمد» است و سپس به مهرپویا گفت این ابوسلیم است او تازه از حجاز به ایران آمده. او از دست تازیان گریخته و چندروزی است که به نهاوند رسیده، او از خویشان ما است، پدرپدر بزرگ ابوسلیم پس از جنگ نهاوند بدست تازیان گرفتار شد و در بازار حجاز فروخته شد.
مهرپویا دست مرا فشرد و گفت به خانه ی ما خوش آمدید. من باری دیگر دولا شده و از او سپاسگزاری کردم و سپس داستان زندگی خودم را برایش بازگو کردم. مهرپویا با مهربانی گفت خانه ی ما خانه ی تست ولی بدان که وضع ما ایرانیها با وضع ایرانیانی که در شهرهای عربان بردگی میکنند چندان فرقی نمیکند. ما در خیابان ناچار، مانند همه ی ایرانیان دیگر، خود را مسلمان اعلام میکنیم ولی باز هم در برابر قانون تازیان «موالی» هستیم و موالی همانگونه که میدانی یعنی برده. تنها فرق ما ایرانی ها در ایران با بردگان حجاز اینستکه بجای اینکه همه ی درآمد را به تازیان بدهیم چند درهمی را می توانیم برای هزینه زندگی که بتوانیم زنده بمانیم نگاه می داریم ولی بیشتر آن به نام باج به تازیان داده میشود. آنهائی که زرتشتی و یا ترسایی یا یهودی مانده اند باید پس از دادن باج «جزیه» نیز بدهند، بهمین سبب همه ی ایرانیان چه مسلمان و چه دیگران در تنگدستی بسر میبرند، مگر مزدوران عرب ها که همگی بجایی رسیده اند.
بودایی ها، مهری ها، مزدکی ها، خرم دینی ها همگی ناچارند دین خود را از تاریان پنهان نگاه دارند زیرا به دیده ی تازیان آنها «مشرک» هستند و کشتن آنان برابر سوره ی شماره ی 9 آیه 5 قرآن «حلال» است. ولی زرتشتی ها را دیگر نمیکشند زیرا در سال های نخست یورش، «سلمان پارسی» که خیانتکارِ فریب خورده ای بیش نبود تا اینکه دید تازیان هم میهنان او را «مشرک» و «کافر» خوانده و وحشیانه همگی را میکشند، اکنون که از کرده ی خود پشیمان شده بود روزی نزد عمر رفت و گفت یا «امیرالمؤمنین» از کشتار بی گناهان پرهیز کن خدارا خوش نیاید. عمر در پاسخ گفت زرتشتی ها «مشرک» هستند و برابر آیه ی قرآن باید کشته شوند. سلمان گفت من در زمانی که محمد زنده بود به او گفتم که زرتشتیان خدای یگانه را باور دارند و محمد سخن مرا پذیرفت. عمر نگاهی شک آمیز به سلمان انداخت و پس از اندیشه نمودن گفت «کشتن همه ی ایرانیان نه شدنی است و نه به سود ما است ایرانیان از این پس باید سخت کار کنند تا ما بخوریم و فرزندان آنان باید سخت کار کنند تا فرزندان ما در وفور نعمت زندگی کنند».
از آن پس دستور داد تا زرتشتیان را نکشند ولی جزیه ی آنها را بیش از کافران «اهل کتاب» تعیین نمود. من از مهرپویا پرسیدم پس شما نیز برای ندادن جزیه خود را مسلمان میخوانید؟ او گفت تنها موضوع جزیه نیست. با اینکه مسلمان شده ها خود «موالی» بشمار می آیند و از بسیاری از آزادی های اجتماعی برخوردار نیستند، ولی زرتشتی ها حتی آزادی رفتن از شهری به شهر دیگر و یا آزادی گردهم آیی و بسیاری دیگر از اینگونه ازادی ها را ندارند. ما در خانه هنوز زرتشتی هستیم ولی در خیابان ما را مسلمان می دانند، بااین کار ما آزادی نسبی داریم و آسان تر میتوانیم کوشش های زیرزمینی خود را دنبال کنیم. ندادن جزیه خود بما کمک میکند که از دیدگاه مالی بتوانیم سازمان زیرزمینی را زنده نگهداریم. پرسیدم شما سازمان زیرزمینی دارید؟ مهرپویا انگشت برروی بینی برد و گفت آهسته بگو «دیوار موش دارد و موش گوش دارد» و سپس گفت بلی پدرم عضو سازمان بود، زمانی که تازیان و مزدوران آنها پی بردند دستور کشتن اورا دادند و من که تازه بدنیا آمده بودم، به مادرم دستور دادند که نام مرا «کلب محمد» بگذارند.
همانگونه که میدانی محمد از سگ بیزار بوده و آنرا حیوانی پست و کثیف میپنداشته است، اکنون تازیان نیز به پیروی از پیامبر خود سگ را «نجس»، کثیف و پست میدانند، بدین روی برای خوارنمودن روان پدرم، نام مرا کلب محمد نهاده اند به چَمِ سگِ محمد. در خانه همگی مرا مهرپویا میشناسند ولی در خیابان کلب محمد هستم.
به مهرپویا گفتم همانگونه که می دانی نام من ابوسلیم است زیرا بدستور ارباب، پدرم این نام را بر من گذاشت ولی به من اندرز داد زمانی که به ایران رسیدم نام ایرانی برای خود برگزینم و این یکی از آرزوهای منست. مهرپویا گفت باشد، چه نامی را دوست داری؟ گفتم «خداداد». گفت نام خوبی است ولی فراموش نکن که در خیابان نامت همان ابوسلیم و نام من همان کلب محمد است زیرا هیچ ایرانی حق ندارد که نام پارسی داشته باشد، چنانچه مزدوران تازیان که آنها را «شرطه» مینامند بدانند که ما نام پارسی هم داریم، خدا به دادمان برسد. فاطمه که تاکنون گوش می داد چنین آغاز کرد:
«شرطه ها» در همه جا مردم را آزار میدهند. د نبا ل بهانه میگردند که مال آنها را بچاپند، به فرزندانشان دست درازی کنند. مردم همیشه در ترس زندگی می کنند، برای اینکه دچار دردِسر نشوند ناچارند چاپلوسی بکنند، دروغ بگویند، و با تزویر رفتار نمایند، به زودی سرزمین اندیشه نیک، گفتارنیک، کردارنیک که مردمانی راستگو، دلاور و درستکردار ببار آورد، سرزمین چاپلوسان، دروغ گویان، تزویرورزان و ترسویان خواهد گردید. من هرشب که به رختخواب میروم آرزویم این است که هیچگاه از خواب بیدار نشوم. در بامداد که بیدار می شوم ترس مرا برمیدارد و آرزو میکنم که این یک بیداری دروغین باشد، از جا برنمیخیرم، نمی خواهم زنده بمانم تا روزی دیگر گواهِ زندگی پُردرد و رنج خود و دیگران باشم. آئین ما را از ما گرفتند، نام مارا از ما گرفتند، زبان ما را زیر فشار نهادند، همه ی آزادی ها را از ما ربودند. من هرروز گواهِ کتک خوردن زنهای ایرانی بدست شرطه ها هستم، گناه آنان این میتواند باشد که گوشه ای از موی سرشان از زیر پرده بزرگ که بر پیکر خود باید داشته باشند بیرون آمده باشد. هزاران زن ایرانی، پیر و جوان، در زندان های عربان جان خود را ا ز دست دادند. بسیاری از زن های ایرانی که تن به خواری
نداده اند و دستورهای عربان را پیروی نکردند کشته شدند.
عربان به دختران باکره، پیش از کشتن، تجاور میکنند زیرا برابر آئین آنها دختران باکره که کشته می شوند به بهشت خواهند رفت. زنان ایرانی که از آزادی کامل برخوردار بودند و در همه ی کارهای روزانه دوش بدوش مردها کار میکردند، اکنون باید خانه نشین شوند.
ما یکباره همه ی «حقوق اجتماعی» خودمان را ازدست دادیم و چون بآن آموخته نبودیم تحمّل آن بسیار بسیار دشوار است. بسیاری از زن های ایرانی در «صدراسلام» در زندان های ترسناک و مرگبارِ تازیان جان خودرا ازدست دادند، بسیاری خودکشی کردند، و آنهایی که زندانی نشده بودند با مرگ زودرس مردند. اکنون نسل ماها کمی آموخته به این زندگی شرم آور شده ایم و تنها آرزویمان این است که روزی کشورمان از یوغ بردگی این موشخواران بیابانی آزاد گردد تا ما زنها آزادی های پیشین خود را بازیابیم.
من نمیدانم این چه فرهنگ و چه آئینی است که مردان ا ز وجود زنان خویش شرم دارند که آنها را زیر چادر پنهان میکنند! دلیل آن چیست؟ چرا کسی مادر خود را که به او زندگی بخشیده، او را در دامن خود با مهربانی پرورش داده، دستش بگرفت و پابپا برده است را خوار و پست میشمارد و او را از بسیاری از آزادی های اجتماعی محروم مینماید. آیا این نشانه ی فقر فرهنگی و بیدادگری نیست؟ آیا این نشانه ی نداشتن ارزش های اخلاقی پسندیده نیست؟ چرا ما ایرانیان باید در کشور خودمان فرهنگ پس رفته ی این بیابان نشینان و آدم کشان را پیروی کنیم؟ فاطمه اکنون که چهره اش از خشم سرخ شده بود از جا برخاست و بیرون رفت.
4
مهرپویا و ابوسلیم هر دو خاموش نشستند و پس از خوردن چند میوه و نوشابه، مهرپویا به ابوسلیم «خداداد» گفت بگذار تا قوانین «موالی» در ایران را برایت بازگو کنم که بدانی تا روزی دچار دردسر نشوی. نخست اینکه «شرطه ها» بیشتر بر الاغ سوار میشوند، ریش های بلند دارند، جامه ی سیاه میپوشند و چون آنها نیز «موالی» بشمار میآیند، دوپایشان بر یک سوی الاغ آویزان است. و اکنون به قوانین موالی گوش کن:
هیچ مرد ایرانی از سن 15 تا 60 سال حق سوار شدن بر اسپ را ندارد. آنهایی که زیر 15 و بالای 60 سال هستند میتوانند سوار بر اسپ شوند ولی هردو پا باید در یکسوی اسپ آویزان گردد. این برای آن است که جوانان ایرانی سوارکاری نیاموزند و در آینده نتوانند با عربان بجنگند. موالی حق داشتن شمشیر، خنجر و دیگر ابزارهای جنگی را ندارد. موالی نمیتواند کار آهنگری در رشته ی شمشیر و خنجرسازی داشته باشد. موالی حق ندارد که در خیابان پارسی سخن گوین و چون ایرانی ها، حتی شرطه ها، زشت میدانند که تازی بیاموزند مردم در خیابان ها بیشتر خاموش هستند و چنانچه باید چیزی بگویند، آهسته زیرگوشی گپ میزنند.
گویند روزی یک مردِ تازی در خیابان میگذشت و یک ایرانی که او را ندیده بود با دوست خود به پارسی گپ میزد. آن مردِ تازی سه شرطه را فراخواند به دوتای آنها دستور داد که آن مردِ بخت برگشته را از دوسوی نگاه دارند و به شرطه ی سوم دستور داد تا زبان آن مرد را با دست بیرون کشیده و نگاه دارد، سپس خنجری از کمر بیرون کشید و زبان آن نگون بخت را برید، دستش را باز کرد و زبان بریده را در کف دستِ او نهاد. این کارِ آن تازی د َدمنش در سرتاسر خاک ایران زبانزد همگی شد. اکنون پس از سال های دراز «زبانت را می برم و در کفِ دستت میگذارم» یک «گفتنی» همگانی شده است.
فراموش نکن که در خیابانها مرد تازی زیاد نخواهی دید زیرا شمارِ تازیان در برابر ایرانی ها بسیار بسیار ناچیز است ولی چنانچه از دور عربی در خیابان دیدی اگر بر الاغ سوار هستی زود از دور باید پیاده شوی و هیچگاه در چشم مردتازی خیره مشو، سرت را پائین بیانداز وبا فروتنی دولا بشو، پس از اینکه از او گذشتی به پشت سر خود نگاه نکن، بر الاغ سوار مشو تا مرد عرب دور شده باشد. اگر چنین نکنی کیفر تو بستگی به چگونگی روانی آن روز آن تازی دارد. برخی دیگر از قوانین «موالی» را که باید بدانی اینستکه «موالی» حق آمیزش با یک دختر عرب، که بسیار کم پیدا میشوند، را ندارد. فرجام آن مرگ است.
زندگی حتی برای من که نسل سوم پس از یورش هستم بسیاربسیار رنج آور است، ایران که در زمان ساسانیان بزرگترین امپراتوری جهان بوده و بیشتر مردم باسواد بودند، اکنون شمار باسوادان هرروز کمتر میشود زیرا تازیان همه ی آموزشگاه ها را بستند. دانشگاه گوندی شاپور که یکی از برجسته ترین دانشگاه های دنیا بوده است را آتش زدند. کتابها و آزمایشگاه های آنرا نابود نمودند. در آن دانشگاه رشته های پزشکی، دامپزشکی، اخترشناسی، فلسفه و دیگر رشته ها آموخته میشد. بسیاری از دانشجویان رده ی بالای کشورهای پیشرفته ی دیگر مانند روُم، هندوستان و مصر، پایان آموزش خودرا در آن دانشگاه می گذرانیدند.
اکنون کسی حق باسواد شدن را ندارد مگر اینکه به آموزشگاهِ دینی تازیان بخواهد برود که نام آنرا «مدرسه» مینامند. زنها که از بُن حق باسواد شدن ندارند. تازیان این کار را «گناه» میدانند. بیچاره زن های ایرانی حق هیچ چیزی را ندارند باید همیشه در خانه بمانند و سرتاپای خود را بپوشانند، خودکُشی در میان زنهای ایرانی بسیاربسیار بیشتر از خودکشی در میان مردان است.
ما ایرانی ها خودمان را از نژاد آریایی و برتر می دانیم و تازیها را د َدگونه و بی فرهنگ و از نژادی پست می پنداریم ولی تازیان که ما را به بردگی گرفته اند و همه چیز را به ما تحمیل می کنند روزی نیست که نشنویم ایرانی ها از نژاد پست هستند و عرب ها سرور و صاحب آنان میباشند که خود نشان دهنده ی برتری عربان است. آهسته آهسته نسل های نوی ما دارند باور میکنند که عربان از ما برتر هستند زیرا می بینند که عربان پوشاک های بهتر میپوشند، سوار بر اسپ میتوانند بشوند، خانه های زیبا دارند، شمشیر و خنجر با دسته ی زرین دارند. «شرطه ها» که بیشتر با تازیان در می آمیزند و با آنها کار می کنند همیشه چاپلوسی تازیان را می کنند ولی آنها هم زبان عربی نمی آموزند مگر چند واژه که بتوانند چاره ی نیاز کنند و گاهی آن واژه های تازی را با زبان پارسی می آمیزند و رفته رفته دارند زبان پارسی را آلوده میکنند. دیده میشود که برخی از «شرطه ها» دانستن واژه های عربی را باسوادی میپندارند و به آن افتخار میکنند.
ما حق نداریم نوروز و مهرگان را جشن بگیریم مگر درپنهانی، آفرینگان نمیتوانیم بخوانیم مگر دردل. تازیان همه ی مهرآب ها و آتشکده ها و مسکدها را تبدیل به پرستشگاه های خویش نمودند و نام آنرا «مسجد» نهادند. مردم ناچارند به «مسجد» بروند و به زبان عربی که توتی وار یاد گرفته اند نماز بگزارند، به ویژه در روزهای آدینه “نماز گروهی” باید بخوانند.
نسل نخست و دوم و نسل ما که سوم هستیم در آشکارا نماز میگزاریم ولی در دل دشنام به عربها میفرستیم ولی بچه های ما کم کم دارند به نمازِ عربی خو میگیرند و ما هم نمیتوانیم آشکارا بدگویی کنیم زیرا بچه هستند و چنانچه با دوستان خود در زمان بازی چیزی را بازگو کنند، جان همه ی خانواده درگزند خواهد بود. من پیش بینی میکنم، با این اوضاع، اگر ما هرچه زودتر عربها را از کشور بیرون نرانیم، نوه ها و
نتیجه های ما خودرا مسلمان و عربان را سروران خود خواهند دانست.
از مهرپویا پرسیدم این سازمان زیرزمینی که میگویی آیا امیدی در رهایی ایران هست؟ پاسخ داد «خداداد، ما باید امید و آرزویمان را هیچگاه فراموش نکنیم». گفتم آیا میتوانید مرا در سازمان خود بپذیرید؟ خیلی دوست دارم برای رهایی ایران تلاش کنم. پاسخ داد، ما همیشه بدنبال جوانانی مانند تو هستیم تا سازمان را زنده نگهدارند. نخست باید یک جامه ی سپید برایت درست کنیم. با شگفتی گفتم چرا جامه ی سپید! پاسخ داد، تازیان از همان سال نخست که به ایران یورش آوردند دارای پوشش سیاه و پرچم سیاه بودند. پدران ما بیشتر جامه ی سپید میپوشیدند زیرا جامه ی سپید نشانه ی پاکی، راستی و درستی است و شادی آور نیز میباشد. پس از شکست ایران چنانچه کسی جامه ی سپید میپوشید اورا بازداشت میکردند. حال سازمان ما جامه ی سپید را در برابر جامه ی سیاهِ تازیان برگزیده که نماینده ی کشوری ما ست و ماهارا به یکدیگر پیوند میدهد. گفتم مهرپویا، پدرم از گفته ی پدر بزرگم میگفت که سبب شکست ایران، یک امپراتوری به آن بزرگی، از دست مشتی عربِ بادیه نشین، هرج و مرج در 50 سال پسین در درون دولت دودمان ساسانی بوده است، آیا توهم بااین گفته موافقی؟ مهرپویا گفت آری این چیزی است که نسل مادربزرگم که در زمان جنگ میزیسته بیاد میآورد. همه ی مردم ایران اکنون بهمین باور هستند.
مردم ایران از دولت ساسانی دل خوشی نداشتند و چون میدانستند که روحانیون در همه ی کارهای دولتی دست داشته اند، از روحانیون نیز بی اندازه بیزار بودند. به همین سبب مردم به رهبران سیاسی و دینی ایمان نداشتند تا رهبری آنها در زمان جنگ را جدی گرفته و جان خودرا به گزند اندازند. برعکس، عربها به رهبر خود، «عمرابن خطاب»، ایمان داشتند و هرگاه عمر نیازبه لشکر تازه میداشت تیره های گوناگون تازی اورا یاری مینمودند به ویژه اینکه قانون «غنائم» بسیاری از تازیان که تا آنزمان در جنگ شرکت کرده بودند را دارا نموده بود.
سبب بنیادی پیشباز شدن تازیان برای شرکت در جنگ با ایران، پیروزی تازیان در جنگ «قادسیه» بود. پیش از جنگ قادسیه تازیان از شرکت در جنگ با ایرانیان بیم داشتند و بدان تن درنمیدادند، جنگ باکشوری چون ایران برای آنان دور از اندیشه مینمود. پدربزرگم میگفت یکی از سرداران عمر بنام «امامثنی ابن حارثه» به مدینه رفت و به تازیان آن شهر گفت چرا ترس در دل دارید! ما در «سواد» با این قوم جنگیدیم و همه ی آبادی های «سواد» را از آنها ستاندیم و «غنائم» بسیار بدست آوردیم. عمر که در میان شنوندگان ایستاده بود و خلیفه ی مسلمین نیز بود، روی منبر رفت و گفت «الله به زبان رسول خویش، محمد، به شما گنج خسروان و قیصران مژده داده است. برخیزید و به دیار «عجم» روید که «غنائم» بسیاری عاید شما خواهد شد». بدین راه نیروی بزرگی برای جنگِ با ایران گرد آورد. در برابر، ایرانیها آماجی نیرومند برای جنگیدن که جان خود را به آسیب اندازند نداشتند. آنها گمان میکردند اگر پیروز شوند باز هم دولت در دست ساسانیان خواهد ماند و روحانیون نیز مانند پیش نفوذ سیاسی خود را نگاه خواهند داشت. نتیجه همان مالیاتهای سنگین، همان ولخرجیهای دستگاه فرمانروایی و همان زورگویی ها و ستمکاری های پیشین. برای همین، در بیشتر جنگ ها دشمنیاری (خیانت) برخی از ایرانیان ناراضی سبب شکست های پی درپی ایرانیان گردیده بود.
آخرین دشمنیاری بزرگ بدست یکی از سرداران یزدگرد سوم بنام «سیاه دیلمی» انجام گرفت. گویند زمانی که ایرانیان در جنگ «جلولا» شکست خوردند، یزدگرد در «حلوان» بسر می برد، او یاران را بخواست و از یکی از موبدان چاره جویی کرد. آن موبد پیشنهاد کرد که شاه به استخر برود و در آنجا لشکر گرد آورد و به سوی شوش روان شود تا در برابر تازیان ایستادگی توان کرد. یزدگرد این پیشنهاد را پذیرفت و به سوی اسپهان روان شد، پیش از رفتن «سیاه دیلمی» را به پیش خواند و گفت بسوی شوش روید و در هرشهری سپاهی گرد آورید تا در شوش جلوی پیشرفت تازیان را بگیرید و چشم براه رسیدن من گردید. سیاه دیلمی همین کرد و جایی میان رام هرمزد و شوشتر چادر زد ولی در آنجا شنید که تازیان به هرکجا که میرسند پیروز میشوند و امیدی در پیروزی او نیست. سیاه هراسان شد و سرداران خودرا پیش خواند و به آنها گفت بهترین راه این است که مسلمان شویم و درخواست «امان» از فرمانده عربان بکنیم. همگی سردارانش پیشنهاد اورا پذیرفتند. سیاه یکی از سردارانش بنام «شیرویه» را نزد «ابوموسی» فرمانده ی تازیان فرستاد و درخواست امان نمود. ابوموسی نیز زود به آنان امان داد. از آن پس «سیاه دیلمی» و همه ی سربازانش به خدمت تازیان درآمدند و در جنگی که تازیان شوشتر را محاصره کرده بودند، سیاه دیلمی نه تنها شرکت نمود بلکه شبی پیراهن سپید ایرانی پوشید و جامه ی خودرا به خون آغشته کرد و در نزدیگی دروازه ی شهر در چاله ای دراز کشید و آه و ناله سر داد. دروازه بان شهر که یک ایرانی زخمی را دید زود دروازه را باز نموده به کمک مرد زخمی شتافت. در این زمان که تازیان از پیش در کمین نشسته بودند دروازه بان را کشته و شهر شوشتر را به اسانی بدست آوردند و آنرا زیر سم اسبان خود نابود کردند.
مهرپویا آهی کشید و گفت، خداداد، از این گفته ها که بگذریم، باید کاری برای تو پیدا کنیم. گفته بودی که در چرمسازی کاردان هستی، اگر چنین باشد درآمدِ خوبی خواهی داشت. گفتم آری در حجاز پول بسیار در میآوردم ولی همه اش به جیبِ «ارباب» میرفت. فردای آن روز به بازار رفتیم، مهرپویا مرا به یک کارگاه چرمسازی برد و پس از آزمایشی که از من نمودند بمن گفتند از فردا بیا و دست بکار شو. پس از چند هفته کارکردن توانستم از مهرپویا و مادرش اطاقی اجاره کنم و ارمغانی برای فاطمه و مهرپویا خریدم که بدانند مهربانیهای آنان رافراموش نکرده ام.
چند سالی در نهاوند ماندم و در سازمان زیرزمینی شرکت کردم. پس از زمانی چند پی بردم که این سازمان پیشرفت چندانی ندارد. همه درگیر کار روزانه هستند، وقت و پول فراوانی بجا نمیماند که در کارِ سازمان کوشش فراوانی داشته باشند و من در این باره بسیار ناخشنود بودم و از دوستان گله میکردم. روزی یکی از دوستان بمن گفت، تازیان بجز ایران سرزمین های بسیاری دیگر نیز بدست آورده اند و شمار آنان چندان نیست که در همه ی این سرزمینها سپاهی از خود بجای بگذارند، بدین سبب سیاستِ بسیار زیرکانه ای را در پیش گرفته اند و آن این که هرشهر و یا استانی را که شکست میدهند، فرماندهان ویا مرزبانان آن سرزمینها را، چنانچه مسلمان شوند، خدمتگزار خلیفه گردند، و مالیات ها را از مردم زیر فرمان خود گردآوری کرده و به خلیفه بدهند، بکار میگمارند.
بیشتر این شاه های محلی، مانند دیگر مردم ایران، در دل پیرو آئین پدران خود هستند ولی در برون مسلمان هستند و پروای نافرمانی ندارند زیرا خلیفه در هر شهر و استانی شماری چند نماینده ی تازی دارد که همه ی کارهای آن فرماندهان را زیر دیده دارند و گزارش آنرا به خلیفه میدهند. برخی از این مرزبانان کوشش های زیرزمینی دارند و چون دودمان آنها سدها سال شاه های سرزمین خود بوده اند، مردم آنها را گرامی میدارند بدین روی پیشرفت بیشتری در کارهای زیرزمینی خود دارند. خراسان چون از مرکز فرماندهی خلیفه بسیار دور است، کانون جنبش های زیرزمینی در برابر «امویان» است. برخی از تیره های تازی مانند عباسیان و علویان که خود آرزوی خلافت درسر دارند، در خراسان بسیار کوشا هستند. ازهمه نیرومندتر عباسیان میباشند که رهبر آنان مردی است بنام «ابراهیم امام» که در کوفه زندگی میکند و از آنجا شورش عباسیان در برابر امویان را رهبری میکند.
همانگونه که میدانی شهر کوفه کانون کوشش های زیرزمینی بردگان ایرانی است. گویا «ابراهیم امام» جوانی «مولی» بنام «ابومسلم» را یاری نموده، او را از کوفه گریز داده وبه خراسان فرستاد تا با عباسیان خراسان همکاری کند. ابومسلم که نام ایرانی او «بهزادان» است با اینکه جوانی 19 ساله بیش نیست، جنگجوئی است بسیار ورزیده و سیاستمداری است بسیار کاردان. گویند او از برون مسلمان است، تا آنجا که «طعام حج» میدهد، ولی در دل آئین ایرانی دارد و آماج بنیادی او بُرون راندان تازیان از خاک ایران است، و برای رسیدن به این آماج، با عباسیان همکاری میکند تا امویه را از خلافت براندازد و سپس عباسیان را نیز از ایران بیرون براند. بهزادان اکنون در خراسان است و فرماندهی شورشیان عباسی را بدست گرفته ولی خلیفه از این ماجرا آگاه نیست. گفته های بالا که از دوستِ همکارم شنیده بودم را با مهرپویا و فاطمه درمیان گذاشتم. مهرپویا گفت بسیاری از ایرانیان امیدشان به همین جوان است، خدا کند بتواند کاری از پیش ببرد. این روشی را که تازیان با ایرانیان دارند نمیتواند دنباله یابد. کاش من میتوانستم به خراسان رفته وبه لشکر بهزادان بپیوندم ولی مادری پیر دارم که بمن نیاز دارد.
من در همان زمان برآن شدم که به خراسان بروم، تنها چشم براهِ زمان مناسب بودم که بار سفر بندم. چند ماه پس از آن اراده ی خود را به فاطمه و مهرپویا بازگو کردم، آنها آفرینگان برایم خواندند و آرزوی پیروزی برایم نمودند.
5
با پولی که گرد آورده بودم الاغی خریدم، خوراک برای چند روز آماده کردم، پوشاک در خرجین نهادم و به فاطمه و مهرپویا درود گفتم و بامداد فردای آن روز راهِ خراسان را در پیش گرفتم.
موسم بهار بود، ایران زیبا و دوست داشتنی شده بود. در سر راه در هر شهری و دهکده ای چند روز و گاهی هفته ها میماندم و با مردم گپ میزدم. این آزادی و شادی در زندگی مرا بیادِ زندگی دوران بردگیم در حجاز میانداخت که از زندان و دوزخی سوزان نیز بدتر بوده است. بخود می گفتم، ای کاش پدر و مادرم، آن تنها گرامی های گذشته ام امروز با من بودند و این زیبایی های کشور نازنینشان را می دیدند و هوای ملایم و نسیم بهاری آنرا بدرون سینه ی خود حس میکردند.
اینگونه اندیشه ها اشک در چشمانم میانداخت. آری در میان بهشت بودم و جای پدر و مادرِ آزارکشیده ام را خالی مییافتم. در سفر خراسان، شبها در کاروانسراها میخوابیدم، گهکاهی مسافران شبها گرد یکدیگر میآمدند و گپ میزدند. بیشتر گفتارهای سیاسی بود، همه از بدرفتاری های بنی امیه که از سال 41 تازی حکومت ایران را بدست گرفته بودند گله داشتند. بنی امیه ها ایرانیان را از نژادی پست میدانستند و همه ی مردم ایران را «موالی» خود نموده هیچگونه حقوق اجتماعی بآنها نمیدادند. یک حالت خفقان هوای کشور ایران را دربرگرفته بود، زندانها برای ندادن باج پُر شده بود و هر کس که به زندان میافتاد، به اندازه ای زندگی در زندانها دشوار و آزاردهنده بود که زندانیان بیش از چند سالی زنده نمیماندند و امیدی نیز به آزاد شدن آنها نبود. زنها بیشتر برای نافرمانی به زندان میافتادند.
مسافران شبها برخی درباره ی «سپیدجامگان» سخن میگفتند، برخی درباره ی خیزش مزدکیها و برخی درباره ی کوشش های «خرم دینیها» سخن میراندند. به گفته ی یکی از مسافران «خرم دینیها» از همه ی دسته های دیگر نیرومندتر بودند. از یک مسافر که نام خیابانی او ابوبکر بود ولی خود را اورمزد میخواند پرسیدم خرم دینیها که هستند؟ گویا اورمزد چشم براهِ چنین پرسشی بود آغاز به گفتن داستان خرم دینیها نمود.
اورمزد (ابوبکر) روی بمن کرد و گفت در زمان پادشاهی قباد مردی بنام مزدک از میان مردم برخاست و از بدرفتاری ها و ندانم کاری های پادشاهان ساسانی و فشارهای سیاسی، دینی، اجتماعی گله کرد و خواستارِ جدائی دین از سیاست و برخورداری همه ی مردم از برابری و پائین آوردن باج ها گردید. قباد که خود از دست اندازی موبدان در کارهای سیاسی کشور به امان آمده بود به مزدک پیوست و در دیده داشت که با کمک او دست روحانیون را از سیاست کوتاه نماید. روحانیون که نیروی زیاد در کارهای دولتی داشتند به قباد گوشزد نمودند، چنانچه از پشتیبانی از مزدک دست برندارد اورا از پادشاهی برکنار خواهند نمود. قباد توجهی به این گوشزد ننمود. پس از زمانی کوتاه روحانیون قباد را از تخت پائین کشیده، برادر جوانترش جاماسب راپادشاه کردند. قباد پس از این شکست سیاسی دست به گریبان برخی دیگر از روحانیون گردید و پس از میانجی گری و پیمان اینکه به ماجرای مزدک پایان خواهد داد، بار دیگر بر تخت تاوسی نشست. قباد از دوستی با مزدک خودداری نمود و کوشش های سیاسی مزدکیان را نیز مهار کرد، ولی این کار او برخی از روحانیون تندرو را خرسند ننمود و سبب آن شد که روحانیون دست به یک کودتای دیگری بزنند.
قباد برادر جوانتر دیگری به سن 12 سال داشت بنام «نوشیروان». نوشیروان که قباد را بسیار گرامی میداشت، مانند برادر بزرگتر خود مزدک را گرامی میشمرد، مزدک و یارانش گاه گداری به خانه ی شاهزاده ی جوان میرفتند. کودتاکنندگان به نوشیروان 12 ساله نزدیک شدند و پس از زمانی گفتگو با او پیمان بستند که اگر با آنها همکاری کند تا به کوشش های مزدک پایان بخشند، پس از قباد اورا پادشاه خواهند نمود.
کودتاکنندگان به نوشیروان گفتند مزدک و همه ی یارانش را به خانه ی خود فراخواند. نوشیروان که کودکی بیش نبود و از چگونگی کودتا آگاهی نداشت چنین کرد. زمانی که مزدک در روز ویژه با 180 نفر از یارانش به خانه ی نوشیروان رسید سربازانی که از پیش در آنجا به کمین نشسته بودند با شمشیرهای آخته بآنان تاخته و همگی را کشتند. پس از آن ماجرا نوشیروان به پادشاهی رسید. انوشیروان زمانها پس از آن یکی از پادشاهان بسیار نیکوکار و سازنده ی کشور گردید ولی آن ماجرا لکه ی دیگری بر دامن دودمان ساسانی گذارد.
پس از کشته شدن مزدک، پیروان او به خاموشی گرائیدند و همسر مزدک بنام «بانو خُرمه» به شهر ری گریخت. «خرمه» پس از 9 سال خاموشی برآن شد که مزدکیان را بار دیگر گردهم آورد. او پیام به یاران مزدک در سرتاسر ایران فرستاد و آنهارا در انجمنی در شهر ری فراخواند. در آن انجمن دوستداران مزدک سوگند یاد نمودند که باری دیگر برخیزند و با نابرابری های دستگاه ساسانی مبارزه آغاز نمایند. بانو خرمه، که زنی روشنفکر و سامانگری بس ورزنده بود، سرکردگی گروه را بدست گرفت و گروه آنان بنام «خرمی ها» به مبارزه پرداختند و پس از گذشت سال ها رفته رفته آنها را «خرم دینی ها» میخواندند. خرم دینی ها کوشاترین دسته های سیاسی ایران بشمار میآمدند و پس از یورش تازیان کماکان به کار خود، این بار در برابر تازیان ادامه میدهند. باید بدیده داشت که دولت ساسانی و موبدانی که در کارهای سیاست دست اندر کار بودند به مزدکیان و خرم دینان تهمت های ناروا بسیار وارد آوردند که همه و همه نادرست و پوچ بوده است.
داستان ابوبکر (اورمزد) مرا بسیار پژمرده کرد، رفتم پهلویش نشستم و گفتم نام من «خداداد» است و نام خیابانی من ابوسلیم. داستانی را که گفته اید برای من تازگی داشته و بسیار دردناک بود. به او گفتم من از نهاوند آمده ام و رهنورد خراسان هستم، شما به کجا می روید؟ او پاسخ داد، به خراسان میروم. با سُرور فراوان گفتم پس ما همراه هستیم. پرسید در خراسان چه کسی را دارید؟ گفتم هیچ کس را در خراسان نمیشناسم و سپس داستان بردگیم در حجاز و گریز به نهاوند وعلتِ( آماجِِ) رفتن به خراسان را برایش بازگو کردم.
اورمزد با چشمانی غمگین بمن نگریست و گفت درود به روان از دست دادگان تو میفرستم و خرسندم که توانستی خودت را از آن بدبختی رهایی بخشی و آفرین برخوی میهن پرستی تو که رنج راه بردوش کشیده و هوای خراسان کردی. من نیز به همین سبب به خراسان میروم زیرا زندگی برای ما ایرانی ها هرروز از روز پیش سخت تر، شکنجه آورتر، و توهین آمیزتر می گردد.
اورمزد مردی بود میانسال با موهای بلند که نیمی از آ ن خاکستری گردیده بود، ریش بلندش سرخ رنگ بود، گویا آنرا با حنا سرخ کرده بود که با چهره ی روشنی که داشت هماهنگی مینمود. شانه هایش پهن و سینه اش فراخ بود و قد بلندش یک منش برجسته ای باو می داد، دانش او از تاریخ ایران این منش او را برجسته تر کرده بود. از همان آغازِ آشنایی یک پیوند پدر فرزندی میان ما ایجاد گردید و به پیشنهاد او بر آن شدیم که مازاد راه را باهم بپیماییم. از اورمزد پرسیدم کجایی هستی؟ گفت من در شهر ری بدنیا آمده ام ولی نیاکانم از مردم «مدائن» شهر تیسفون پایتخت ساسانیان بودند. مدائن نام یک شهر نبود بلکه سرزمینی بود که چندین شهر به یکدیگر پیوسته بودند که در دو سوی رود دجله جای داشتند. تیسفون و «مانیتوخسرو» در گرانه ی خاوری جای داشتند و در کرانه ی باختری شهرِ یونانی «سلوکیه» و نزدیک بآن شهرهای «وه اردشیر» و «زیجان» جای داشتند و چون این شهرها نزدیک به کشور عربان بودند تازیان آن سرزمین را «مدائن» میخواندند. اکنون بیشتر آن شهرها نابود شده اند.
به گفته ی پدربزرگم وقتی تازیان تیسفون را گرفتند، همه ی کاخ ها را چپاول کردند و ساختمانها را ویران نمودند. برخی از این ساختمانها در زمان اشکانیان و برخی در زمان شاپوریکم (پسر اردشیر بابکان) ساخته شده بودند. «طاق کسرا» و دیگر کاخ ها که گنج های چهارسد ساله ی ساسانیان در آنجا بود بدست عربان افتاد. تازیان حتی آجرهای زیبای کاخ ها را کنده و به عربستان برای فروش میبردند. یکی از فرش های «طاق کسرا» به اندازه ای بزرگ بود که در هیچ اطاقی در مدینه نمیگنجید. تازیان آن فرش گرانبها را تکه تکه نموده میان فرماندهان خود پخش نمودند. این مردم بیابان نشین که ارزش سیم را از زر تمیز نمیدادند اکنون صاحب مدائن و کاخ های آن شده بودند و نمیدانستند با آن چه باید بکنند.
خبر گشایش مدائن، و «غنائم» بدست آمده، در میان تیره های تازی پیچید و سبب آن شد که گروه های تازه نفس بیشتری به لشکر عمر بپیوندند که آن خود پیروزی های تازیان در جنگهای «جلولا»، شوشتر، و نهاوند را برایشان آسان تر نمود.
شوربختانه شَوندِ (علتِ) شکست ایرانیان در جنگ مدائن نیز ایرانیهای ناخرسند از دستگاه دودمان ساسانی بودند. گویند تازیان به سرکردگی مردی بنام «سعد» دو سال بود که بیرون مدائن چادر زده بودند و این سبب قحطی دربیشتر شهرهای مدائن گردیده بود به گونه ایکه مردم گوشت سگ و گربه را میخوردند. یزدگرد که در مدائن بسر میبرد فرماندهی سپاهیان را به «فرخ زاد» پسر فرخ هرمزد سپرد و خود برای گردآوری سپاه به «حلوان» رفت. برخی از ایرانیان ناخرسند در پنهان نزد «سعد» رفته و او را آگاه براین نمودند که شهرها در گرسنگی بسر میبرند و یزدگرد نیز برای گردآوری سپاه به سوی حلوان رفته و اکنون بهترین زمان برای یورش است.
پس از شکست مدائن، «حلولا»، شوشتر، و سپس نهاوند نیز بدست عربان افتاد. پس از جنگ نهاوند دیگر ارتشی برای ایران بجای نماند و جنگ نهاوند را میتوان آخرین جنگ منظم میان ایران و تازیان دانست.
پس از شکست نهاوند یزدگرد، برای گردآوری سپاه، به سوی پارس، کرمان، تپورستان، گرگان، و سیستان رفت ولی در هیچ کجا نتوانست نیرویی برای مبارزه با تازیان بدست آورد. او در سال 30 تازی در شهر مرو بدست یک آسیابان که چشم به پوشاک زیبای او دوخته بود کشته شد».
6
داستان شکست پی درپی ایرانیان مرا بسیار غمگین و پژمرده نمود و مرا باندیشه فروبرد. این خودستایی خاندان ساسانی و موبد نماهای آزمند که تنها بنام، پیشوای دینی بوده اند ولی در تباهی شناور بودند سبب مرگ کشوری بس بزرگ گردید، کشوری که روزگاری کورش بزرگ و داریوش بزرگ آنرا سرآمد کشورهای جهان نموده بودند. این زورگویی ها، تبعیضاتِ دینی، اقتصادی، سیاسی و اجتماعی ساسانیان بود که ایرانیان پاک نژاد را برده ی تازیان بیابان نشین نمود. شوربختانه روش موبدان سیاست گرای تبهکار که بنام رهبران دینی، آئین پاک زرتشتی را لکه دار نموده بودند سبب آن شد که دین زرتشتی نیز همراه با حکومت ساسانی به تباهی کشیده شود. چون دودمان ساسانی حکومت خود را با دین زرتشتی آمیخته بودند زمانی که ندانم کاری های آنان سبب ازهم پاشیده شدن امپراتوری ایران گردید، آئین زرتشت را نیز باخود به نابودی کشانید. سبب برده شدن من و نیاکانم همین تبهکاران بوده اند. سبب اینکه امروز پس از سدسال که از شکست نهاوند میگذرد، هنوز ایرانیان در کشورِ خودشان بردگان مشتی عرب موشخوار و بی فرهنگ هستند همین ندانم کاری های پیشوایان دینی و دودمان ساسانی بوده است. زمانی که مردم اعتماد به رهبران خود را از دست داده بودند، دیگر رهبری نبود که جلوی یورش تازیان را بگیرد. من از عربستان و بردگی گریختم و به کشور خود آمدم تا آزاد باشم که آئین نیاکانم را بپذیرم اکنون می بینم که همه ی هم میهنانم «موالی» هستند و روزی نیست که گواه کتک خوردن ها، شلاق خوردن ها، به زندان افتادن ها، و کشته شدن های هم میهنان بی گناهم نباشم. مانند این است که همواره روانم را سوهان میکشند. ما باید هر چه زودتر به خراسان برویم و لشکر بهزادان (ابومسلم) بپیوندیم تا شاید بتوانیم به این سوگ ننگین که پایگیر کشورمان گردیده است پایان دهیم.
اورمزد نگاهی بمن کرد و گفت «آنچه را که تو امروز میبینی مانند کاهی است در برابر کوه» و سپس گفت «پدرم میگفت یکی از خلیفه های بنی امیه میدید که مردم اسپهان و دیگر استانها از دادن باجِ سنگین که بآنها بسته شده بود خودداری میکنند، خلیفه مردی بنام «حجاج» را به عراق عجم (اسپهان) فرستاد تا مالیاتها و جزیه ها را از مردم بستاند و برای خلیفه بفرستد.
حجاج مردی بود بسیار خون آشام دارای خوی تبعیضات نژادی سرسام آور که نژادِ عرب را بالاترین و نژاد ایرانیان را پست ترین میدانست و سبب شکست ایرانیان را در پست بودن نژاد آنان میپنداشت و همیشه آنرا به رخ ایرانیان میکشید و آنانرا کوچک میشمرد و قانون «موالی» را با سرسختی و خشونت درباره ی همه ی ایرانیان چه مسلمان و دیگران انجام میداد. اگر کسی باج را به موقع نمی پرداخت شماری را سر میبرید تا وحشت در میان مردم بیاندازد و بسیاری را به زندان های وحشتناک خود میانداخت و دستور میداد تا آب و خوراک زندانیان را با نمک، آهک، و کثافت آلوده سازند. بیشتر مردم در زندان از گرسنگی و بیماری می مردند. گویند در بیست سال فرمانروایی حجاج، بیش از سدوپنجاه هزار ایرانی کشته شدند. او باندازه ای با ایرانیان با ستم و خواری رفتار مینمود تا جاییکه خلیفه ی اموی «عبدالملک» را نگران نمود که نکند مردم در برابر او شورش کنند و امپراتوری اسلام را به دردسر بیاندازند.
گویند در زمان مرگ «حجاج» بیش از پنجاه هزار مرد و سی هزار زن ایرانی در زندان های ترسناک او بسر میبردند.
دهقانان که توانایی دادن باج های سنگین را نداشتند زمینهای خودرا رها کرده و برای گدایی به شهرها میگریختند، ولی حجاج دستور داد که اینگونه فراریها را سر بزنند تا کسی از دهکده ها به شهرها نگریزند. بسیاری از مردم که نمیتوانستند جزیه بدهند مسلمان شدند تا از پرداخت جزیه بخشوده شوند، ولی حجاج دستور داد که تازه مسلمان شده ها باید همچنان جزیه بپردازند. پس از زمانی کوتاه تازیان قانونی گذراندند که برابر آن قانون میزان مالیات مزدوران ایرانی عربها بسیار پائین آمد. این قانون سبب شد که بسیاری از کشاورزان زمینهای خودرا رایگان به این مزدوران واگذار نمایند و خود به گونه ی کارگر آنها به کشاورزی ادامه دهند. پس از زمانی کوتاه این مزدوران بیگانگان، که بیشتر در شهرها زندگی میکردند و از کار کشاورزی هیچگونه آشنایی نداشتند، مالکان عمده ی کشور گردیدند. و این خود بیش از پیش سبب آن شد که بسیاری از مردم به گروه خدمتگذاران خلیفه بپیوندند.
همانگونه که میبینی هنوز ایرانیها همه در ترس همیشگی بسر میبرند. نه تنها ترس از اینکه «شرطه ها» و یا اربابان تازی آنان در کوچه و خیابان ضربه بر پیکر آنان زده و ایجاد درد نمایند، این چیزها بجای خویش، بلکه این مردم بخت برگشته ی زیر اشغال، ترسشان از زنده ماندن است. آنها ترس دارند که فردا زنده از خواب برخیزند، باری دیگر شاهد تجاوز به مقام آدمیت خود و دیگران گردند، باری دیگر ضربه های روانی برشخصیت خودرا تحمل کنند. آماج در زنده ماندن انسان ها چیست؟ آیا تنها زیستن است یا زندگی کردن! زندگی کردن با همه ی آزادی ها، آرزوها، چشم داشت به آینده ی زیبا، لذت بردن از بوی خوش گلها، از وزش نسیم بهاری، از گرمای ملایم خورشید، از بوی بهاری. سال های سال است که ایرانیها اینگونه خوشیهای کوچک روزانه ی زندگی را از دست داده اند. آنها بوی گل را دیگر نمیتوانند درک کنند، برخورد ملایم نسیم بهاری را نمیتوانند برگونه های خود حس کنند، مانند اینکه بهاری درکار نیست. آفتاب دیگر نمیتابد. اینها موجوداتی هستند که راه میروند ولی زنده نیستند. اینها دیگر خود را انسان نمیدانند زیرا افتخار انسان بودن از آنها ربوده شده است، چیزی برایشان بجای نمانده که به آن افتخار نمایند، همگی مرگ را بر زنده ماندن برتر می شمارند. آیا خودکشی همگانی امکان پذیر است! همه به آرزوی فردا زنده اند، آرزوی اینکه روزی این بیگانگان بیابان گرد را بیرون برانند تا جایگاه (مقام) انسان بودن خود را باری دیگر بدست آورند، باری دیگر از داشتن فرزند لذت ببرند نه اینکه ترس داشته باشند که فرزندان آنان بندگان آینده ی دشمن خواهند بود. زنها بیشتر برای دنبال نکردن دستورهای دینی تازیان به زندان میافتند، چیزهایی مانند پوشیدن پوشاکهای رنگی. همه چیز باید به رنگ سیاه باشد، چه روسری، چه چادر، چه پیراهن، و چه کفش و جوراب. افزون بر چادر، زنها باید نقاب نیز برسر اندازند تا چشم هایشان پوشیده بماند. این زنهای ایرانی که تا پیش از یورش، برخی کدخدایان دهکده ها بودند، برخی بازرگان، برخی کشاورز و برابر با مردان در همه ی کارهای روزانه دست داشتند، اکنون خانه نشین شده و همه ی ارزشهای انسانی خودراازدست داده اند.
در آئین تازیان شادی و شادمانی «گناه» است، همه ی یادمان هایشان سوگواری است. تنها یک جشن دارند که آنهم با «قربانی» کردن گوسفند همه ی آن روز را در پُرکردن شکم های خود مشغولند، نه نوای چنگی، نه آواز سرودی و نه رقص و پایکوبی. این مردم د َدمنش همه چیز را ازما گرفته اند حتی گل سُرخ که از دوران هخامنشیان تاکنون در سرتاسر ایران در هر باغچه ای دیده میشود که آنرا گُل ملی ایران میتوان نام برد را اکنون عربان ما را وادار نمودند که آنرا «گل محمدی» نام ببریم. گویند سال ها پیش از یورش تازیان شماری از مزدکیان که از دودمان ساسانی ناخرسند بودند، به حجاز گریختند. چندی از آنان با خود گل های رنگارنگ سُرخ و خوشبوی بردند و در باغچه های خود کاشتند. روزی محمد از کنار یکی از آن باغچه ها میگذشت و از رنگ های زیبا و بوی خوش آن گل ها او را خوش آمد و سپس دستور داد باغچه ای در خانه ی او بسازند و از آن گل ها در آن باغچه بکارند. از آن پس عرب های حجا ز نام گل سرخ را «گل محمدی» خواندند.
7
پیش از زاده شدن محمد، عربان بت پرست بودند. هر تیره ای از تازیان دارای بتی بود و این بتها در خانه ی کعبه نگاهداری میشدند. خانه ی کعبه دارای اطاقکهای بسیاری بود، هر اطاقکی به بتِ یک تیره از مردم حجاز تعلق داشت و یک خانواده از هر تیره نگهبا ن بتِ ویژه ی آن تیره می گشت و این افتخاری بود که در آن خانواده نسل اندرنسل بجای میماند.
«الله» بت تیره های هاشمی و عباسی بود و نگهبانی الله را خانواده ی قریش در دست داشتند. پدر محمد که نامش مصطفی بود باندازه ای شیفته ی «الله» بود که فرنام (لقب) «عبدالله», به چم بنده ی الله برخود نهاد. تازیان بیشتر در آشتی در کنار یکدیگر میزیسته اند و بتهایشان در خانه ی کعبه همسایه ی یکدیگر بودند ولی گهگاهی که باهم در نبرد بودند و اگر آن نبرد به درازا میکشید و به خونریزی میانجامید، برخی از آنها برای اینکه به بتهای دشمنان توهین نمایند، به خانه ی کعبه رفته بتِ دشمن خود را که بیشتر با چوب و یا سنگ ساخته شده بود، می شکستند. زمانی که محمد هنوز کودک بود، نبرد همگانی میان تیره های گوناگون تازیان برپا شد. تیره های هاشمی و عباسی برای پدافند از «الله» با یکدیگر همکاری میکردند. جنگ میان تازیان بدرازا کشید و زمانی که محمد به سن 14 سالگی رسید، با همکاری عموی خود «همزه» آهسته آهسته در نبردها شرکت جست و در این کار ورزیده گردید. با نشان دادن شایستگی بسیار، او در سن های 18 تا 20 سالگی به سرکردگی تیره ی خود رسید و با تدبیر و مدیریت بی پایان توانست آهسته آهسته بردیگر تیره ها پیروزی بدست آورد و نیمی از بت های خانه ی کعبه را نابود کند و «الله» را برتر از دیگر بتها اعلام نماید و واژه «الله اکبر» بدین راه بوجود آمد. درآن نبردها زمانی که دو عرب به هم میرسیدند یکی فریا د می کشید «الله و اکبر»، اگر دیگری نمی گفت الله واکبر، روشن میشد که او از پیروان الله نیست و کشته میشد ولی چنانچه عرب دیگر پاسخ میداد الله واکبر، یکی میگفت «سلام» به چم آشتی وصلح و دیگری نیز پاسخ میداد «سلام علیکم» به چَم «صلح برشما» این دو واژه های الله اکبر که اکنون در زمان کشتن بکار برده می شوند و دو واژه های «سالم علیکم» که اکنون برای «درود» بکار برده میشوند از آنجا سرچشمه گرفته اند.
سال های پس از آن، در سن 38 تا 40 سالگی، محمد توانست همه ی تیره های دیگر را شکست بدهد و همه ی بتهای دیگر را از خانه ی کعبه بدور اندازد و اعلام نماید که «الله» نه تنها «اکبر» است بلکه تنها خدای کعبه و خدای همه ی تازیان نیز می باشد و بجز «الله» خدای دیگری را نباید پرستید.
8
تازیان باندازه ای در گردآوری مال ومنال در تبهکاری غوطه ور شده بودند که آماج بنیادی آنان ترویج دین اسلام نبود. اینگونه پیداست، زمانی که ابوبکر، عمر، عثمان، علی، و دیگران که زندگی ساده و بی آلایشی داشته اند، سبب بنیادی آ ن ناآشنایی آنان با زندگی شهرنشینی و آموخته بودنشان با زندگی چادرنشینی و بیابانی بوده است. اکنون پس از گذشت ده ها سا ل که عربها، با چپاول و غارتگری، که نام آنرا «غنائم» نهاده و جایگاه «تقدس» بآن داده اند و در وفور نعمت زندگی میکنند، راه ولخرجیها و زندگی در کاخ های پُرشکوه را آموخته اند و درنتیجه آماج بنیادی آنان انباشته کردن زر و سیم و برپایی زندگی پرشکوه گردیده است. گواه این گفتار روش سران تازی در شهرهای تازی کوفه، مدینه، سامره و دیگر شهرها است. ثروتمندان تازی هر کدام دارای سوارکاران و بندگان بسیار میباشند، پیوسته با یکدیگر درحال جنگ به سر میبرند. آنها به یک د یگر شبیخون زده یکدیگر را میکشند و دارایی یکدیگر را تاراج میکنند ولی همگی خود را مسلمان نیز میدانند. خلیفه که از همه مالدارتر است همواره آماج یورش از سوی رقبا که خود دعوی خلافت نیز دارند میباشد. همه ی جنگهایی که پس از درگذشت محمد میان تازیان رخ داده و می دهد ریشه ی مادی و قدرت جویی داشته و دارند نه ریشه ی ایدئولوژی، زیرا اسلام هنوز جوان است و تازیان همگی مسلمان هستند و اختلاف ایدئولوژی در میان نیست که سبب جنگ میان آنان گردد. تاکنون در میان خلفا تنها ابوبکر به مرگ طبیعی درگذشته است، دیگران همه کشته شده اند.
ستم های حجاج سبب سرکشی های بسیار شد. بالاترین آ ن برپاخاستن «عبدالرحمن بن اشعث» یکی از بزرگان «قحطان» بود. حجاج او را فرمانروای زابلستان نموده بود. زمانی حجاج نامه ای تند به عبدالرحمن نوشت و از او خواست که همه ی باجها را بستاند و هرکه باج را به موقع ندهد سرش را بریده و برای او بفرستد. عبدالرحمن که خود در پی برانداختن و جانشین شدن حجاج بود، در پاسخ نوشت من باج ها را خواهم ستاند ولی کسی را بی جا نخواهم کشت. این پاسخ عبدالرحمن بر حجاج گران آمد. ا و با لشکری گران بسوی زابلستان رفت ولی در نزدیکی های شوشتر، عبدالرحمن با لشکر خود با حجاج روبرو شد و او را شکست سختی داد. حجاج به بصره گریخت و سپس به کوفه رفت و لشکری گران گرد آورد و به ایران بازگشت و پس از چندی عبدالرحمن را شکست داد. عبدالرحمن به خراسان گریخت. حجاج پسر خود محمد را برای دستگیری او به خراسان گسیل داشت ولی عبدالرحمن روانه ی زابلستان گردید. حجاج نامه ای به فرمانروای جدید زابلستان نوشت و تهدید نمود چنانچه عبدالرحمن را دستگیر نکند و پیش او نفرستد، فرمانروایی و جان او در آسیب خواهد افتاد. فرمانروای زابل نیز عبدالرحمن را دستگیر نمود ولی پیش از اینکه اورا نزد حجاج بفرستد، عبدالرحمن خودرا از پشت بام بزمین انداخت و جان داد.
به اورمزد گفتم آنچه درباره ی تباهی دستگاه خلافت و سرداران تازی گفته ای درست است زیرا همانگونه که میدانی من در عربستان بدنیا آمده ام و زبان تازی را بخوبی آموختم و از نزدیک گواه تباهی سرداران تازی بوده ام که بنا م اسلام نه تنها تیره های دیگر عرب را میچاپیدند بلکه همیشه میان خود آنها جنگ برپا بود و این جنگها سرچشمه ی درآمد برای برندگان جنگ به شمار میآمد. بویژه دو تیره بودند که با امویه دشمنی دیرینه داشتند و چشم به خلافت دوخته بودند. یکی از آنها تیره ی عباس عموی پیامبر که تیره ی خودرا «عباسیان» میخوانند و دیگری بازماندگان علی پسر ابوطالب بود که خود را «علوی» مینامند. عباسیان از نظر ارتش نیرومندتر از علویان بودند و همیشه برای خلیفه ی اموی دردسر درست میکردند. اورمزد گفت درست میگویی، ایرانیان که از امویه دِل خوشی ندارند، برخی با علویان و برخی دیگر با عباسیان همکاری میکنند تا شاید روزی به خلافت امویه پایان بخشند. عباسیان در خراسان، که کانون کوشش های دشمنان خلیفه است، بسیار نیرومندتر هستند ولی علویان در شهر تازی کوفه کوشش دارند و ایرانیانی که در کوفه برده هستند با علویان همکاری میکنند. برخی از ایرانیان دراین پیکار هستند که از تیره ی علوی دینی نو بسازند و بدین راه با امویه مبارزه نمایند. آنها در گذشته ی نزدیک اعلام نمودند که علی پسر ابوطالب امام آنهاست و پسران او حسن و حسین که همگی مرده اند امام های دوم و سوم میباشند. علویان از هرفرصتی که پیش میآید در برابر حکومت خلفای اموی توطعه میکردند و می کنند. گویند کشتن عمربن خطاب نیز بدست یک ایرانی بنام پیروز (فیروز)، با کمکِ بردگان ایرانی در کوفه و مدینه انجام گرفت. شهر کوفه کانون فعالیت های علویها و دیگر مخالفان عمر بود و این تیره ها همواره «موالی» را دربرابر حکومت عمر میشورانیدند.
«پیروز» یکی از سرداران دولت ساسانی و از مردم نهاوند بود که سالها پیش به دین ترسایی (مسیحی) پیوسته بود. ا و سا لها پیش از جنگ میان ایران و تازیان، در روم خاوری (بیزانتین) گرفتار گردید بود و به سببی نا پیدا بد ست تازیان افتاد و در شهر مدینه فروخته شد. در زمان شکست ایرانیان، پیروز در مد ینه برده ی مردی تازی بنام «مغیره بن شعبه» بود. پیروز که عربها او را «ابولؤلؤ فیروز» میخواندند، از فشارهای ارباب به ستوه آمده بود و روزی که از کنار عمر میگذشت، نزدیک او رفت و از ارباب خود گله نمود و گفت من هرروز از بام تا شام درودگری میکنم و باید روزی دودرهم برای اربابم پول درآورم و جانم به لب رسیده است. عمر پرسید، بجز درودگری چه هنرِ دیگری میدانی؟ پیروز پاسخ داد، آهنگری، نگارکری (نقاشی)، آسیاب سازی را نیز می دانم. عمر گفت با این هنرها که تو میدانی روزی دودرهم چندان نیست و سپس گفت اگر آسیاب سازی میدانی، من نیاز به آسیا ب دارم. از فردا بیا نزد من و آسیابی برایم بساز من از «مغبربن شعبه» خواهم خواست زمانی ترا نزد من بگذارد. ابولؤلؤ پاسخ داد یا عمر خلیفه «امیرالمؤمنین» من آسیابی برای تو خواهم ساخت که همه ی مردم از خاور تا باختر داستان آنرا بشنوند. عمر دمی هراسان شد، نکند این «مولی» دارد، در لفافه، مرا تهدید می کند! از فردای آن روز ابولؤلؤ در نزد عمر به ساختن آسیاب پرداخت.
دو سال از شکستِ ایرانیان در جنگ نهاوند میگذشت، هنوز از ایران برده به شهرهای عربستان میآوردند و در بازارها میفروختند. روزی ابولؤلؤ از مرکزِ شهر مدینه میگذشت که دید برده های تازه از شهرِ نهاوند رسیده بودند که در میان آنان زنان و کودکان بسیاری بودند. نزدیک رفت و در برابر کودکی زانو به زمین زد، دست برسر او کشید و درحالیکه اشک از چشمانش روان شده بود، دردل گفت، من تاوان شما بی گناهان را از این عمرِ خطاب که سبب شکست ایران گردیده و اکنون کشور من و هم میهنانم را به بردگی گرفته است خواهم ستاند. او آن بچه را بوسید و دور شد. چند روز پس از آن، در بامدادِ ماه «ذیحجه» سال 25 «تازی» عمر برای نماز بامداد جمعه آماده شد. بسیاری از مردم پشت سر او برای نماز ایستادند، ابولؤلؤ نیز بآنها پیوست و درست پشت سر عمر خود را جای داد. او از پیش کاردی «حبشی» زیر جامه ی خود پنهان نموده بود، وقتی عمر آغاز به نمازگزاری نمود «پیروز» به عمر نزدیک تر شد و شش با ر کارد بربازو، شکم، و پهلوی عمر زد و با هرزخمه ای فریا د میکشید این برای کودکان برده ی ایرانی، این برای زنان بی گناه نهاوندی، این برای کشورم، این برای دلیران و از جان گذشتگان کشورم، سپس پای به گریز نهاد.
سروصدای بسیاری برپا شد و دراین میان چند تازی پیروز را دنبال کردند و از پشت با شمشیر او را ازپای درآوردند.عبدالله ابن عمر، پسر بزرگتر عمر، زمانی که از کشته شدن پدر آگا ه شد، گفت یک «مولی» به تنهایی نمیتوانست به کشتن خلیفه «امیرالمؤمنین» دست بزند، باید دشمنان پدرم ابولؤلؤرا یاری کرده باشند. یکی از دوستان ایرانی ابولؤلؤ بنام «هرمزان» برده ی یکی از سرداران عرب بنام «سعید ابن ابی وقاص» بود. عبدالله به خانه ی وقاص رفت هرمزان و برده ای دیگررا کشت. وقاص از خانه بیرون آمد و فریاد برآورد که چرا برده های مرا کشتی؟ عبدالله که بسیار خشمگین بود گفت برده های تو دوست ابولؤلؤ بودند و درکشتن «امیرالمؤمنین» دست داشته اند و تو نیز که ارباب آنان هستی باید کشته شوی. وقاص با یاری خدمتکاران خود، عبدالله را دستگیر کرد و نزد عثمان که تازه خلیفه شده بود برد. عثمان گفت که هرمزان بی گناه بوده و اکنون عبدالله باید «به قصاص» کشته شود. پیش از اینکه دستور کشتن عبدالله را بدهد، عثمان از علی پسر ابوطالب که مشاور او بوده پرسید دیدگاه تو دراین باره چیست؟ علی پاسخ داد من هرمزان را میشناختم او قرآن و دستورات شریعت را خوب آموخته بود و همه ی تیره ی بنی هاشم او را گرامی میداشتند، بدین سبب خون عبدالله باید ریخته شود. یکی دیگر از مشاوران عثمان بنام «عمروابن عاص» میانجی گردید و گفت، این مرد به تازگی پدر خودرا ازدست داده است و چنانچه اکنون خلیفه اورا «به قصاص» یک برده بکشد، دشمنان اسلام خواهند گفت که خداوند میان مسلمانان دوگانگی افکنده و این به زیان اسلام خواهد بود. عثمان گفته ی «عمرو» را پسندید و عبدالله را آزاد نمود و «ودیت» هزمزان را از جیب خود به «سعدِ وقاص» پرداخت نمود.
کشته شدن عمر سبب این شد که در سرتاسر خاک ایران مردم بپاخاسته و بر تازیان شوریدند. همانگونه که در پیش گفتم، پس از جنگ نهاوند در سال 23 تازی دیگر ارتشی در ایران بجای نمانده بود و بهمین سبب مردم در شهرها و دهکده ها، زن و مرد و کودک، هر ابزاری که بدست میآوردند بر عربان و خدمتگذاران ایرانی آنها شوریدند ولی کاری از پیش نبردند. پس از آرامش، عربان در شهرهای اسپهان، استخر و دیگر شهرها بیش از 40 هزار ایرانی را سر بریدند.
آرامش در ایران تنها آتشی بود زیر خاکستر زیرا چند سا ل پس از کشته شدن عمر، خلیفه ی سوم یعنی «عثمان» نیز کشته شد که باری دیگر ایرانیان، به اندیشه اینکه دستگاه «خلافت» ناتوان گردیده است، سر به شورش زدند. پس از عثمان، علی پسر ابوطالب خلیفه گردید. به علی خبر رسید که سرتاسر کشور ایران در برابر اسلام برپاخاسته اند، بویژه شهرهای گرگان، و نیشاپور، مردم همه ی تازیان را از شهرهای خود بیرون راندند. علی لشکری گران بسوی آن دیا ر فرستاد. گویند مردم گرگان دروازه های شهر را بسته، زن و مرد و کودک در برابر لشکر تازه رسیده ی علی ایستادند. فرمانده ی لشکر علی مردی بود گویا بنام «ابوسعد» و از دوستان نزدیک علی بود. او در بیرون شهر گرگان چادر زده و ماه ها تلاش نمود که شهررا زیر فرمان خود درآورد ولی مردم دلاور گرگان همچنان با جان و د ل از شهر خود پدافند (دفاع) می کردند. «ابوسعد» باندازه ای از شکست های پی درپی آشفته و خشمگین گردیده بود که سوگند یاد نمود «چنانچه روزی دروازه های شهر را بگشایم، با خون مردم شهر آسیاب شهر را براه خواهم انداخت تا نا ن برایم بپزند. پس از گشایش شهر گرگان، آن عربِ وحشی، به سوگند خود وفادار ماند. او دستور داد تا شهروندان را، زن و مرد و کودک، به آسیاب شهر برده گردن بزنند و خون آنان را در آبروی آسیاب بریزند تا چرخ آسیاب بکار افتد. یکی از زیردستان «سعد» نزد ا و رفت و گفت چرخ آسیاب براه نمی افتد زیرا خونها لخته میشوند. سعد که خود را نماینده خلیفه و آورنده ی آئین نو میدانست دستور داد که سرها را با تندی بیشتری بزنند تا پیش از لخته شدن چرخ آسیاب براه افتد زیرا من به محمد سوگند یاد کردم و باید به سوگند خود وفادار بمانم. «مأمور مرگ» به آسیاب بازگشت و دستور داد هرچه بیشتر شهروندا ن را به آسیاب آورده و سرها را با تندی بیشتری بزنند ولی بازهم چرخ براه نیافتاد تا اینکه آب گرم بآن افزودند و چرخ براه افتاد و آرد برای پختن نان آماده شد و برای ابوسعد آن آورنده ی آئین نو نان پخته شد.
در همان زمان شهروندان نیشاپور چنان پایداری از خود نشان دادند که تازیان را به ترس انداخت. گویند زمانی که شهر بدست تازیان افتا، بیش از بیست هزار زن شیرده ی نیشاپوری را که در پدافند از شهر همکاری کرده بودند پستان بریدند. این بود شیوه ی آوردن آئین نوی عربها. برای همین رفتار ددمنشانه ی تازیان از آغاز یورش تاکنون بوده است که امروز شما هرگز یک ایرانی پیدا نخواهید کرد که در دل اسلام را پذیرفته باشد. همه ناچارند در «نمازجماعت» شرکت کنند ولی در دل دشنام میفرستند و هیچکس آماده نیست که زبان تازی یاد بگیرد.
اورمزد گفت بپا خیزی عبدالرحمن، که خود از خاندان امویه بود، در برابر حجاج که او نیز اموی بوده است خیزش های دیگری را به پیش آورد و بسیاری از سرکشان مانند «زیدبن علی»، پسرش «یحی بن زید» کشته شدند. هر بار که سران قیام کننده ها کشته می شدند، سربازان ایرانی او نیز اعدام میگردیدند. این کشت و کشتارها، زورگوییها، خوارشماریهای نژادی، در زندان مردنها، تنگذستی و بیچارگی ها سبب آن گردید که وحشت و نفرت بیش از اندازه در دل ایرانیان ببار آید و مردم ازهر گوشه و کنار کشور به سوی خراسان روان می شوند تا به دشمنان خلیفه بپیوندند.
گویند ابومسلم در سال 123 تازی به خراسان رسید و در سال 124 رهبری کارآزموده بشمار میآمد. گویند او دودمان خود را با دودمان عباسیان یکی شمرد تا شاید ازاینراه بتواند خود را نامزد «خلافت» نماید. او هرسال به حج میرود و «طعام حج» را به دوش میگیرد. در مرو و ترکمنستان نمازخانه ساخت و برخلاف امویان که جامه های سبز میپوشند و پرچم سبزرنگ دارند، او جامه های سیاه و پرچم سیاه برای خود و سپاهیان خود برگزید و میگوید هیچ رنگی بیش از رنگ سیاه در دل دشمن ترس ایجاد نمیکند. بدین سبب پیروان ابومسلم را «سیاه جامگان» مینامند. ولی با همه ی تظاهراتی که به مسلمان بودن می کند، بخوبی پیداست که او در دل هنوز پیرو دین و آئین نیاکان خود میباشد. بهترین گواه آن همکاری او با موبدان زرتشتی در سرکوبی مردی بنام «به آفرید» است. «به آفرید» هفت سال در چین زندگی نمود و سپس به خراسان رفت و آئین نوینی را ببار آورد که دو آئین زرتشتی و اسلام را به هم می پیوست. موبدان از این کار او برافروخته و به نزد بهزادان «ابومسلم» رفتند و کار به آفرید را به زیان آئین زرتشتی دانستند و از ابومسلم درخواست کمک نمودند تا جلوی کار به آفرید را بگیرد. ابومسلم لشکری به جنگ به آفرید روا ن داشت و او را شکست داد، به آفرید را کشت و پیروان اورا تارومار نمود.
زمانی که مروان، آخرین خلیفه ی اموی، با غرور فراوان درخواب خرگوشی فرورفته بود، ابومسلم نه تنها در خراسان، بلکه در هرگوشه از امپراتوری بنی امیه، حتی در عراق عجم (اسپهان)، سیستان، کوفه، و دیگر جاها، پیروان تازه بدست میآورد که با پوشیدن جامه های سیاه خود را هوادار ابومسلم میشمردند. من و دوست همسفرم «اورمزد» نزدیکی های تابستان سال 124 بود که به خراسان رسیدیم و به لشکریان ابومسلم پیوستیم. در همان روزهای نخست دختری زیبا را دیدم که پس از زمانی کوتاه باهم پیوند زناشویی بستیم که جان تازه ای به زندگی من بخشید. نام همسرم همانگونه که می دانید «آتوشا» است ولی در خیابان او را «معصومه» مینامند. آتوشا نام دختر کوروش بزرگ و همسر داریوش بزرگ بود. پدر آتوشا یکی از میهن پرستان خراسانی بود که سالهای سال با تازیان مبارزه میکرد و به تازگی به سپاه ابومسلم پیوسته بود.
پس از یک سال دارای پسری شدم و من خوشحال بودم که پسرم در ایران بدنیا آمده و روزی در ایران آزاد بدون نفوذ تا زیان زندگی خواهد نمود. نام پسرم را به یادبود نیایم که در سال های نخستین یورش عربان بدست آنان گرفتار شد و در بازار حجاز فروخته شده بود «هومان» نهادم. دو سال پس ازآن دارای دختری شدم و نام اورا «ماه آفرید» نهادم. با داشتن زن و فرزندان زیبا، بیش ازپیش بر آن شدم که مبارزه ی خویش را در برابر تازیان دنبال نمایم تا روزی آید که ایران و ایرانی بری از «عمامه به سرها» و نعلین به پاهای موشخواران بیابان عربستان بشوند.
در خراسان شمار تازیان بسیار ناچیز بود. برخی از نمایندگان خلیفه برای نظارت در آنجا زندگی می کردند و شماری نیز از فراری های تیره های علوی و عباسی در آنجا بسر میبردند که همیشه زیر آزار و ستم بنی امیه بودند. بیشتر مردم خراسان زبا ن تازی نمیدانستند ولی چون من در حجاز بدنیا آمده و بزرگ شده بودم زبا ن تازی را خوب می دانستم که در پیوند سیاسی میان تازیهای خراسان و ایرانیان دانستن زبان تازی بسیار پرارزش بود. بهمین دلیل خیلی زود جایگاه رهبری در دستگاه ابومسلم بدست آوردم. ابومسلم که خود زمانی در کوفه بسر برده بوده است نیز زبان تازی را به خوبی میدانست. تازی های بنی امیه را «مضری» مینامیدند. رهبرعباسیان «ابراهیم امام» که در کوفه میزیسته و از آنجا تیره ی بنی عباس را برای برانداختن امویه رهبری مینموده نامه ای به ابومسلم نوشت و از او خواست «اگر تونستی هر عربی که در خراسان به زبان تازی سخن میگوید را بکش و از اعرابِ «مضری» کسی زنده بجای مگذار». این دستور یک سردار عرب به یک ایرانی، بخوبی نشان میدهد که عربها تنها برای بدست آوردن قدرت، ثروت و خلافت میجنگیدند نه برای «ترویج دین اسلام».
اورمزد، دوست هم سفرم، و من از نزدیک با یکدیگر کار می کردیم، در بسیاری از جنگها شرکت کردیم. در خراسان در آن سالها عملاً قدرت دردستِ ابومسلم و ایرانیان بود و خلیفه دیگر قدرتی در آن سرزمین نداشت. رفته رفته قدرتِ ابومسلم چنان بالا گرفت که در سال 129، آماج خود را، در برانداختن امویان آشکار نمود. از آن پس همه ی دشمنان امویه، چه تازی و چه ایرانی، به ابومسلم پیوستند. من و دوستم اورمزد در جنگِ مرو شرکت کردیم و آن سرزمین را از تازیان بازستاندیم. بدستور ابومسلم، افزون بر جامه ی سیاه و پرچم سیاه، چوبدستی هایمان را که در جنگ بکار میبردیم سیاه نمودیم که آنرا «کافرکوب» نام نهاده بودیم، زیرا با آن برسر عربهای دستگیر شده میکوبیدیم. شگفت است این تازیان که در سال های 13 تا 31 هم میهنا ن مارا کافر خوانده و با فریاد «الله و اکبر» آنها را شکنجه کش میکردند اکنون پس از گذشت کمتر از سد سال فرزندان آن بخت برگشتگان تازیها را شکست داده وبا «کافرکوب» سر و پیکر آنهارا میکوبند و آنها را کافر میخوانند.
ایرانیان که برابر قانون «موالی» اجازه سوارشدن بر اسپ را نداشته اند، اکنون نیمی از سپاهیان ابومسلم سوارکاران بودند ولی هنوز شمار بسیاری نیز برخر سوار میشدند و خررا «مروان»، که آخرین خلیفه ی اموی بوده است، مینامیدند. و چوبدستی سیاه را گاهی «مروان کوب» مینامیدیم. شوربختانه دوست گرامی من، اورمزد، پس از جنگ «مرو» بیمار شد و جهان را بدرود گفت ولی او در بستر مرگ خوشحال بود که آرزویش بزودی برآورده خواهد شد و ایرا ن آزاد خواهد گردید. او بمن گفت این آغاز شکستِ تازیان است و ما بزودی همگی آنها را از سرتاسر کشور بیرون خواهیم راند.
پس از جنگ «مرو» یکان ما بسوی باختر ایران براه افتا د و درهر سرزمینی پیروزی با لشکرما بود زیرا در همه جا ما از همکاری ایرانیان برخوردار بودیم و بسیاری از جوانان هرروز به لشکرما میپیوستند. پس از آزاد کردن باختر ایران، بسوی جایگاه خلیفه روان شدیم و در جایی بنام «زاب» در سرزمین «موصل» با لشکر مروان که به یک سدهزار نفر میرسید روبرو شدیم. در آن جنگ مروان شکست خورد و به دمشق و از آنجا به مصر گریخت و در مصر بگونه ای نا پید ا کشته شد. با شکستِ مروان در سال 132، حکومت امویه جای خود را به حکومت عباسی داد. سپاه ما به سوی کوفه روان شد، پس از فتادِ کوفه «ابوالعباس سفاح» به نام نخستین خلیفه ی عباسی بر تخت «خلافت» نشست.
عربستان، آن سرزمین دژخیمان که نیاکان مرا به بردگی کشیده و من خود روزی بنام یک برده، پس از مرگ پدرم، از آن سرزمین منهوس گریخته بودم، اکنون پس از گذشت ده ها سال به نام یک سردارِ پیروز ایرانی به این سرزمین بی آ ب وعلف بازگشتم. گواینکه خوشحال بودم پیروزانه به این سرزمین بازگشتم، ولی دردل از این زادگاهم که چیزی مگر غم و اندوه و شکنجه بیاد نمیآوردم، بیزار بودم. دلم را چرکین یافتم و میخواستم هرچه زودتر آن سرزمین دژخیمان را ترک کنم.
پس از جستجوی فراوان توانستم مزار پدر و مادرم را پیدا کنم. آنها را گل باران نمودم و درحالیکه اشک از چشمانم سرازیر میشد به آنها گفتم ایکاش زنده بودید و این پیروزی ایران را بچشم میدیدید و باهم همگی به سوی ایران عزیزمان به عنوان یک خانواده ی آزاد و پیروز بازمیگشتیم. سپس برای روانشان آفرینگان خواندم و آن دیاررا که بجز درد و رنج و خواری یادمانی دیگر نداشتم برای همیشه رها کردم و به ایران بازگشتم و در خراسان به زن و بچه هایم پیوستم.
ابومسلم خود در جنگ های باختر ایران و جنگ در برابر مروان شرکت نکرد. او در خراسان ماند تا پایه ی فرمانروایی خود را استوار نگهدارد تا پس از برانداختن امویان به سراغ عباسیا ن رفته سرتاسر خاک ایران را از وجود عربان پا ک نماید. «سفاح» نخستین خلیفه ی عباسی، برادری داشت بنام «ابوجعفر منصور». منصور همیشه از نیروی جنگی و نفوذ اجتماعی ابومسلم حراس داشت و میترسید روزی ابومسلم خواهان «خلافت» بشود. روزی منصور نزد برادرش سفاح رفت و دیده ی خود را درمیان گذاشت و از سفاح خواست که بگونه ای ابومسلم را بکشد ولی سفاح آنرا نپذیرفت.
پس از مرگِ سفاح عموی او بنام «عبدالله بن علی» ادعای خلافت نمود. ابوجعفر منصور سخت آشفته گردید زیرا ا و خود را جانشینِ خلافت میدانست و چون نیرویی نداشت که با عبدالله روبرو شود دست بر دامن ابومسلم زد. ابومسلم باو پاسخ رد داد زیرا برای ابومسلم مهم نبود که خلیفه عبدالله باشد و یا منصور.
منصور برخی از دوستان خود که مورد احترام ابومسلم بودند را میانجی نمود و پس از پا فشاریهای آنها ابومسلم پذیرفت که با عبدالله به جنگ پردازد و منصور را به خلافت رساند ولی دراین جنگ پا ورزی نشان نداد و پس از شکست دادن عبدالله برخلافت پا فشاری منصور، عبدالله را دنبال نکرد و د رکشتن عبدالله پافشاری نورزید. عبدالله به مصر گریخت ومنصور خلیفه شد ولی آماج پیشین خود که از میان بردن ابومسلم بود را فراموش نکرد وچون نیرویی نداشت که با ابومسلم بجنگد دست به تزویر نامردانه ای زد.
روزی منصور پیام به ابومسلم فرستاد و اورا به خانه ی خود فراخواند. زمانی که ابومسلم خواست درون خانه ی منصور برود، دربان ازاو خواهش نمود که شمشیر خود را پهلوی ا و بگذارد زیرا رسم دوستی نیست که ابومسلم با شمشیر به پیشگاهِ خلیفه برود. ابومسلم فریب خورد و شمشیر را از کمر باز نمود و به دربان داد تا برایش نگهدارد. برخی گویند که ابومسلم با شمشیری که برکمر داشت نزد منصور رفت و منصور ازاو پرسید آ ن شمشیری را که از عبدالله در جنگ ستاندی کجاست؟ ابومسلم پاسخ داد همین است که برکمر دارم، منصور خواهش کرد تاشمشیر را از نزدیک ببیند. ابومسلم شمشیر را ازکمر باز کرد و به منصور داد. منصور پس از بررسی کوتاه آنرا به کناری نهاد و سپس آغازِ سخن کرد. او با چهره ای پرخاش آمیز چیزهایی پرسید و بازخواست نمود. ابومسلم برآشفت و به منصور گفت من ا ز تو ترسی ندارم، یک چنین خدمت بزرگی که بتو کرده ا م اکنون درخور این نیست که مرا به خانه ی خود فراخوانی و بجای سپاس مرا سرزنش نمایی و با ترشرویی بامن سخن بگویی. در این زمان منصور دست ها یش را چند بار بهم زد، چندین غلام از پشت پرده با شمشیرهای آخته برسر ابومسلم ریخته اورا کشتند.
نامردی منصور تنها کشتن ابومسلم نبود. گویند زمانی که منصور و برادرش سفاح، در زمان امویه، فراری بودند روزی به خانه ی مردی بنام «ابوسلمه خلال» پناه بردند. سلمه آنان را در خانه ی خود پنهان نمود و دوبرادررا از مرگ رهایی بخشید. سال ها پس از آن، زمانی که برادر بزرگتر منصور «سفاح» به خلافت رسید، به پاداش خدمتی که سلمه بآنان کرده بود کا ر خوبی در دستگاه خلافت به سلمه واگذار نمود. ولی منصور که ا ز نفوذ بی اندازه ی سلمه خلال هراسان شده بود، پس از رسیدن به خلافت، دستور کشتن سلمه را داد.
9
خبر کشته شدن نامردانه ی ابومسلم بدست منصور در سرتاسر خاک ایران پیچید و سبب تغیان شد. یکی از گروه هایی که برپاخاستند «راوندان» از مردم خراسان بودند. گروه د یگر پیروان «سنباد» یکی از دوستان ابومسلم بوده اند. من به گروه سنباد پیوستم تا شاید ازاین راه ایران را نجات بخشیم و تاوان ابومسلم را از منصور نامرد بستا نیم.
کشته شدن ابومسلم بدست مردی تازی، آنهم بآنگونه، خشم همه ی ایرانیان را چنان برانگیخت که برخی از مردم ابومسلم را به جایگاه خدایی بالا بردند. برخی میگفتند ابومسلم بگونه ی یک کبوتر سپید درآمده و در کوهی با مزدک همنشین گردیده تا روزی با مزد ک برای آزادی ایران برپاخیزد. سنباد از اینگونه احساسات میهنی مردم بهره برداری میکرد. سنباد گفت روزی به سرزمین عربان یورش آورده و خانه ی کعبه را ویرا ن خواهیم نمود و تاوان ابومسلم را از این عربان ددمنش خواهم ستاند. این گفتار سنباد ایرانیان را به هیجان درآورد بدینگونه که در زمانی کوتاه بیش او سدهزارنفر، زن ومرد وکودک، به ا و پیوستند تا تازیان را از ایران بیرون برانند. این خبرها بگوش «ابوجعفر منصور» خلیفه «امیرالمؤمنین» میرسید، ا و لشکری گران آماده نمود و بسوی ایران گسیل داشت تا سنباد ودیگر گروه های ایرانی را نابود نماید. در نزدیگی شهر «ساوه» لشکر منصور با لشکر سنبا د روبرو شد وجنگ آغاز گردید. دراین جنگ از لشکرما که بیشتر از مردم معمولی و غیرنظامی درست شده بود، باندازه ای کشته شده بودند که سا لها مانده ی کشته شدگان هوای شهر ساوه را آلوده و سنگین نموده بود. ایرانیها بانداشتن ابزارهای جنگی، با جان ودل میجنگیدند، ولی پس نشینی نمیکردند، آنها مرگ را برتر و بهتر از بردگی میدانستند و با کارد و داس و تبر بسوی عربهای سوا ر براسب و دارای شمشیرهای بلند یورش میبردند و کشته میشدند.
درآن جنگ من زخمی بزرگ برداشتم و از هوش رفتم. زمانی که چشم باز کردم هوا تاریک شده بود، به دور و برخود نگریستم، از کشته پشته ساخته شده بود، دانستم که شکست خورده ایم. ازرنج شکست باری دیگر از هوش رفتم. زمانی بیدار شدم که خورشید چهره ام را گرم نموده بود. آوای ناله ا م مردی را بسویم کشانید. آن مرد مرا بد وش کشید، باری دیگر از د رد بی هوش شدم. زمانی که بیدار شدم خود را در خانه ی آن مرد یافتم. او گفت نام من «شیرخدا» است و با چهره ای غمگین بمن گفت که پای راستِ تو اززانو جدا شده بود، من زخم را پاک کرده و رویش دارو گذاردم تا چرکین نشود. ا ز شیرخدا سپاسگزاری کردم، پاسخ داد، من باید از تو سپاسگزاری کنم که جان خود را درراه میهن به خطرانداخته ای.
یک ماه در خانه ی شیرخدا ماندم، او و خانواده اش بسیا ر مهربان بودند و ازمن پذیرایی مینمودند. روزی ازاو خواهش کردم تا چوبی برایم بیاورد تا آنرا برای چوبدستی بکار برم. ازآن پس هرروز ازجا برخاسته و با چوبدستی راه میرفتم. آهسته آهسته حالم بهتر میشد. در گپ زدن های روزانه با شیرخدا، پی بردم که لشکر ما شکست خورد و تارومار شد و سنبا د برای بدست آوردن لشکر تازه بسوی تپورستان گریخت.
پس از شکستِ «ساوه» عربان باری دیگر به کشتار همگانی ایرانیان دست زدند و بسیاری را نیز به زندانهای ترسناک خود که راه برگشت نداشت انداختند. گویند سنباد به تپورستان رفت تااز «اسپهبد خورشید» یاری بجوید و گویا پیش از دیدار بااسپهبد خورشید کشته شد. کشته شدن سنباد و نابودشدن د یگر دسته های مبارز ایرانی آرزویم را در رهانیدن ایران عزیز ازدست مسلمانان برباد داد وناخودآگاه زارزار میگریستم، شیرخدا نیز درحالیکه بمن مینگریست اشک ازچشمانش سرازیر میشد، روزی بمن گفت اینگونه پیداست که ما ایرانیان برای همیشه برده ی عربان، این مردم پس رفته و نیمه وحشی خواهیم ماند وزمانی آیندگان ما هرروز روی به سرزمین این دژخیمان کرده ونما ز خواهند گذاشت. این گفته ی شیرخدا برای من باورکردنی نبود، باو گفتم آرزو می کنم که این پیش بینی تو نادرست از آب درآید. پاسخ داد این پیش بینی را من بیهوده نمیکنم، امروز ببین چه فشاری عربها ازراه خدمتگذاران ایرانی خود برمردم ما میگذارند، من وشما در برابر این فشارها ایستادگی میکنیم، ولی بچه های ما بآ ن اندازه ایستادگی نمیکنند، همانگونه که ایستادگی پدران ما ازما بیشتر بوده. اکنون من میبینم که بچه های من به نماز روز آدینه آموخته شده اند. برای من وشما که باید به مسجد برویم و نماز بگزاریم شکنجه است ولی برای بچه های ما کاریست که میتوانند آنرا پذیرا باشند ولی بچه های آنها چه؟ بچه های بچه ی آنها چه؟ آنها بیاد نخواهند داشت که عرب ها این آئین را با زور شمشیر بر پدرانشان تحمیل کرده اند. آنها فکر خواهند کرد که «الله» خدااست و شکرگزاری به خدا کار بدی نیست. آنها نخواهند دانست که محمد یک سردار جنگی بوده و در دوران زندگی خود در 65 جنگ د ست داشته که تنها سه تا ازاین جنگ ها پدافندی و 62 جنگ دیگر همگی یورشی بوده اند.
این گفته ی «شیرخدا» چندان دوراز راستی نبود زیرا درچند سال گذشته برخی از ایرانیان برآن شدن; اکنون که با داس و کارد و چوبدستی نمیتوانند عربان را ازکشور بیرون رانند، چه بهتر که دربرابر آئین خلیفه آئینی دیگر بسازند و ا ز این راه با خلیفه مبارزه نمایند. برای نمونه برخی از ایرانیان خاندان علی پسر ابوطالب که با امویه دشمنی درازی دارند را بکار گرفته و برآن شدند یک مذهب نویی درست کنند. آنها میگویند علی پسر ابوطالب وپسران او حسن و حسین، که همگی بیش ازسد سال پیش کشته شده اند، پیشوایان (امامان) آنها هستند وچون کشته شدن آنان بدست امویه بوده است، مردم را میا نگیزند تا از پیروی دینی که امویه به آنها تحمیل کرده اند، و اکنون عباسی ها دارند تحمیل میکنند، دست برداشته واز مذهب نو که نام آنرا «شیعه ی سه امامی» نهاده اند پیروی کنند. درست است که اینگونه مبارزات دستگاه خلافت را ناتوان خواهد نمود ولی پایان کار، پذیرفتن آئین دشمنان ایران خواهد شد و بهمین دلیل ابومسلم پیشنهاد این گروه برای ازپاانداختن امویه را نپسندیده و برآن شد که باعباسیان، از راه جنگ و شمشیر، امویه را از پای درآورد.
این دسته از ایرانیان فراموش کرده اند که یکی ازسرداران علی بنام «ابوسعد» بوده است که در گرکان هزارها هزار از مردم شهررا سربرید تا با خون آنان چرخ آسیاب بکار افتد که نان برای او آماده شود، و سردار دیگری در همان زمان درشهر نیشاپور پستان 20 هزار زن شیرده را برید به گناه اینکه آنها در جنگ دربرابر لشکرعرب شوهران خودرا یاری کردند. آنها فراموش کرده اند که، به گفته ی خودِ علویان، روزی علی باشمشیر «ذوالفقارِ» خود 700 ایرانی بی گناه را بکشد.
اینگونه اندیشه ها داشت مرا دیوانه میکرد و ناگهان فریا د برآوردم، این کشور منست، کنامِ بیگانگان نیست. این کشور منست جایگاهِ بیگانه پرستان نیست، این ایران است، کشور کوروش، داریوش، خشایار وزرتشت است، این کشور عربان وعرب پرستان نیست، پیوسته اشک ازچشمانم که سرخ رنگ شده بودند میچکید سپس گریستم آنچنان که د رمرگ عزیزی باید گریست. شیرخدا پس از زمانی خاموشی گفت آری خداداد جان این دسته از ایرانیها که با درست کردن مذهب نو میخواهند عربان را بیرون برانند درچاهی خواهند افتاد که خود برای عربان کنده اند زیرا اگرهم پیروزی با آنها باشد، نتیجه این خواهدشد که فرزندانشان به آئینی بگروند که تنها یک ابزار سیاسی بوده است.
وقتی بیشتر به گفته های شیرخدا فکر کردم ناگهان احساس بدی بمن دست داد، احساس اینکه دردل برای مرگ کسی درماتم بودم که هنوز نمرده بود، احساس نابودی درونی، احساس ترس, ترسی کشنده. یکباره بخود آمد م و دانستم که ایران مرده است و دیگر امیدی به زنده نگاه داشتن آن نیست. دراین زمان زار زار گریستم و سپس دیدم شیر خدا نیز می گرید. هردومان میدانستیم که برای مرگ کشورمان میگرییم، برای مرگ فرهنگمان، برای آئین و برای آزادی و مقام آدیمتمان. هیچگاه چنین احساس توخالی بودن بمن دست نداده بود، حتی زمانی که درحجاز برده بودم چنین نا امیدی مطلق درمن پیدا نشده بود. آیا اشتباه کردم که بچه دار شد م! ایا فرزندانم برده خواهند شد؟ آیا همه ی آرزوهایم برباد رفته اند؟ همه ی سالها ییکه درحجاز بودم آرزویم این بود که به ایران برگردم و هوای آزادِ کشورم را در سینه حس کنم. به خود میگفتم ایران مال منست، از نیاکانم بمن رسیده است، در آنجا عرب نمیتواند مرا وادار کند که زانو برزمین زده و خدای او را بپرستم، به زبان او سخن بگویم، فرهنگ اورا تحمل کنم و برابر قانون او زندگی نمایم، دراینجا بود که باری دیگر به دودمان ساسانی دشنام فرستادم که با ندانم کاریهای خویش کشوری بس بزرگ و کهن فرهندگ را به مشتی مردم نیمه وحشی باختند، به خسروپرویز که با جنگ های بیهوده و پی درپی کشور را به زبونی کشانید، به شیرویه که بالگدمال نمودن همه ی ارزش های اخلاقی دین زرتشتی، دل همه ی مردم ایران را از سازمان رهبری کشور چرکین نمود، به روحانیون که تنها آماجشان گردآوری دارایی و نیروی اجتماعی بود. این نابکاران تاریخ ایران که فرنام های موبد، موبدموبدان و “دستور” و مانند آن داشتند در همان روزهای نخست جنگ دارایی خود را به زر و سیم دکِش (تبدیل) کرده از کشور گریخته وکشور را بی ارتش و رهبر رها نمودند به گونه ایکه کسی نمیدانست چه بایدکرد و میدان برای دشمن خالی ماند.
10
یک ماهی بود که در خانه ی شیرخدا بسر می بردم. روزی به او گفتم، بااین پای بریده و با کشته شدن سنباد و شکست گروه های دیگر، ا زمن کاری ساخته نیست، بهتراست به سوی خراسان بازگشته و به زن و فرزندانم بپیوند م. شیرخدا، آن مرد مهربان و بانوی او، چند روزی به بستن بار سفر برای من پرداختند و روزی آنها را درآغوش کشیده و بسوی خراسان رهسپار شدم.
بچه ها که تاکنون سراپا گوش به داستان پاپابزرگ گوش میدادند اکنون آماده برای پرسش شدند. یکی ازبچه ها پرسید، پاپابزرگ چرا ایرانیها از دستِ تازیان که شمارشان کمتر بوده شکست خوردند؟
ابوسلیم پاسخ داد، فرزندم همانگونه که درپیش گفتم در پایان دوران دودمان ساسانی کشور ایران، به سببِ زورگویی های دستگاه فرمانروایی، در هرج ومرج و نابسامانی فرورفته بود. مردم ایران، حتی ارتشیها از دستگاهِ کشوری ناخرسند بودند بد ینگونه که پس از یورش اعراب، مزدکی ها که گروهی از ایرانیان مخالف حکومت ساسانی بودند و برخی از ارتشیها که با مزدکیها همدردی مینمودند نه تنها آماده برای جنگ با تازیان نبودند بلکه برای پائین کشیدن دودمان ساسانی و پایان دادن نفوذ پیشوایان دینی در کارهای کشوری، با تازیان همکاری نیز نمودند بامید اینکه فرمانروایی کشور را بدست گیرند. ولی عربان پس ازپیروزی های روزهای نخست جنگ برمزدکیان شوریده و آنها را تارومار نمودند و بر آن شدند که سرتاسر خاک ایران را زیر فرمان خود درآورند و همه ی مردم ایران را به زور شمشیر مسلمان نمایند و برای پیروزی دراین آماج قانون «غنائم» را بکار بستند. قانون «غنائم» سبب شد که بسیاری از تازیان چادرنشین و بسیاری از ایرانیان آزمند برا ی بدست آوردن مال و قدرت به نیروی اسلام بپیوندند و تازیان را در شکست های پی در پی ایرانیان که پس از جنگ نهاوند از مردم کوچه وبازار مانند بازرگانان، دهقانان، استادکاران و حتی زنان و کودکان درست شده بود، یاری نمایند. در سال های پایان پایداری ایرانیان، حتی جوانان ورزیده ی ایرانی نیز ورزیدگی جنگی نداشتند زیرا همین عربهایی راکه ما نیمه وحشی و پس رفته میشماریم، با زیرکی شگفت انگیزی سرزمین های بدست آورده ی خود را حفاظت میکردند و میکنند. آنها هرسرزمینی را که بدست میآوردند بدون درنگ قانون «موالی» را بکار میبستند. برابر این قانون هیچ ایرانی حق ندارد که سوارکاری بیاموزد یا شمشیر، خنجر و یا دیگر ابزارهای جنگی داشته باشد. بدین سبب ایرانیان میبایست پای پیاده وبا ابزار کشاورزی و آشپزخانه با سربازان تازی که اسپ و شمشیر و خنجر داشته اند بجنگند. تنها یک تنه زدن اسپِ سرباز عرب برایرانیان پیاده میتوانست چند نفر را برزمین افکند و زخمی نماید و سپس زیر سُم اسپ و شمشیر تازیان خورد و پاره پاره شوند. شکستِ ایرانیان برای نداشتن شجاعت نبود بلکه برای نداشتن ابزار جنگی و آموزش در جنگیدن بوده است.
بچه ی دیگری پرسید پاپابزرگ درباره ی مزدک چه میدانید؟
مزدک در سال های 480 ترسایی میزیسته و یک زرتشتی خوبی بوده است. او میدید که موبدان با دخا لت در کارهای کشوری و بستن مالیاتهای سنگین، پادشاهان ساسانی را وادار به جنگهای بیهوده با همسایگان مینمودند که بیشتر این جنگها ریشه مذهبی داشته اند. مزدک با پیروی از دستور زرتشت در برابر موبدان بپاخا ست و درخواست نمود که از دخا لت در کارهای دولتی خودداری نمایند واز دولت ساسانی خواست که ازجنگ های بیهوده دست کشیده، به ولخرجیها پایان داده و مالیاتها را پائین آورند. او از دولت خواهان برابری همه ی مردم و پایان بخشیدن به زورگویی ها و ستمکاری ها گردید. روحانیون که مزدک را دشمن خود یا فتند اورا دشمن دین زرتشتی نیز خواندند و ازاو دیوی ساختند و برنامه ی کشتن ا و و تارومار کردن پیروان ا و را پی ریزی نمودند.
یکی دیگر از بچه ها پرسید پاپابزرگ شما که بهزادان (ابومسلم) را از نزدیک میشناختید، او چگونه آدمی بوده و از مردم کدام سرزمینی بود؟
بهزادان نام پدرش ونداد هرمزد بود او جوانی بود کوتا ه اندام باچهره ای گندم گون، ریش و گیسوی بلند، بسیار ورزیده و نیرومند. او سخنرانی بود ماهر و رهبری بود دوراندیش و خردمند. درباره ی زادگاه او آگاهی درستی ندارم ولی می دانم که او نیز مانند من برده بدنیا آمده بود. او از بردگان ایرانی شهر کوفه بود. در آنجا بودکه «ابراهیم امام» رهبر عباسیان ا و را شناخت و به نیروی رهبری او پی برد و سپس ا و را آزاد کرده و به خراسان فرستاد.
پاپابزرگ درباره ی زرتشت چه میدانید؟
زرتشت یکی از بزرگترین فیلسوف های جهان بود که در هزاران سال پیش میزیسته. او در دامن مادری بسیار روشنفکر ودانا بنام «دغدو» پرورش یافت. زرتشت خود نیز از کودکی از هوش سرشار برخوردار بوده است. نام پدراو «پورشسب» ونام فامیل آنها اسپنتمامان، از دودمان «هِخَچدَاسپان» بوده اند. گویند زرتشت در شمال خاوری ایران، نزدیک رودخانه ی «آمودریا» دیده بجهان گشود وسپس به زابلستان،سرزمین پادشاهان کیانی سفر نمود و با شاه گشتاسپ همنشین گردید. زرتشت از زمان کودکی خدایان گوناگون، که مورد پرستش ایرانیان و بیشتر مردم جهان آنروز بوده اند، را دروغین خواند و مغها که با خدایان ساختگی مردم را میترسانیده و ازگهواره تاگور برجان ودل آنها فرمانروایی کرده و جیب آنهارا خالی میکردند را دروغگویان، گمراه کنندگان و کلاشان میخواند. زرتشت باور به نیروی فرای آفرینش (مافوق طبیعت) نداشت زیرا او در «گات ها», تنها کتابی که ازاو بجای مانده، میگوید: جهان هستی بر پایه ی یک سامانی (قانونی) اداره میشود. در زبان اوستایی واژه ی آن «اَشا» یا راستی است و هیچگس نمیتواند این «سامان» را بازدارد و یا دگرگون نماید. او نگفت هیچ کس نمی تواند آنرا بازدارد و یا دگرگون نماید مگر اهورامزدا. از این نکته ی او میتوان دریافت (نتیجه گرفت) که حتی اهورامزدا (هستی بخش والاخرد) نیز نمیتواند جلوی رویدادهای جهان را بگیرد.
او میگوید ماانسان ها که دارای نیروی هوش (دراکه) و خرد (عاقله) هستیم میتوانیم، با گردآوری دانش، به چگونگی گردش جهان پی ببریم و خود را با «اَشا»، که همان قانون طبیعت است، هماهنگ سازیم و از این راه زندگی بهتری برای خود و فرزندانمان بسازیم. پس به دیده ی زرتشت انسان خود سرنوشت خویش را می سازد نه نیروی ناشناخته.
اگر در جایی باران میبارید، مغها به مردم میگفتند که خدای باران از مردم آن سرزمین خوشنود گردیده و باران مهر برایشان ارزانی داشته است و چون مغها خود را نماینده ی خدای باران میدانستند، از احترام مردم برخوردار میشدند، بدون اینکه شایسته آ ن با شند، از این راه بر جان و مال مردم فرمان میراندند. ولی زرتشت میگوید که این باران برپایه ی «اشا» باریده است نه اینکه نیرویی نادیدنی و خرافاتی در آسمان بوده باشد و آنرا به مردم ارزانی کرده باشد.
زرتشت همه ی باورهای خرافاتی را دروغ دانسته است. ا و گفت در این جهان هستی خردی وجود دارد که پیوسته در حا ل افزایندگی است نه نیروی فرای جهانی (مافوق طبیعه) که از هیچ، چیزی را بیافریند. به سخن دیگر، از هیچ، چیز ساخته نمیشود همانگونه که دادن گرما، ویژه ی سِرِشتی (خاصیت) خورشید است و دادن بوی خوش ویژه ی سرشتی گل سرخ است، سازندگی و افزایندگی و هستی بخشی نیز ویژه ی سرشتی اهورامزدا (هستی والابخرد) میباشد. اهورامزدا، که از واژه های «اهورا» به چم «هستی» و «مزدا» به چم «خردوالا، یا خردناب» گرفته شده است، یک شخصیتی نیست مانند «یهوه، الله، زئوس، و یا آپولو» بلکه همان جهان هستی است آکنده با خرد ناب. این آکندگی هستی با خرد ناب ایجاد یک «راستی» نموده است که زرتشت آنرا Iشا نام نهاده است.
زرتشت مردان و زنان را باهم برابر و «مکمل» یکدیگر میدانسته، او به بنیادِ «ایمان» که پیروی کورکورانه از چیزی میباشد باور نداشت. اودر «گات ها» یسنا 43 بند 16 میگوید؛ راهنمایی که برای خود برگزیده ام «پاک ترین خرد» است و در یسنا 44 بند 7 می گوید؛ با «خرد پاک» توانستم که بخشنده ی هستی را بشناسم. در اینجا آماج زرتشت از «خرد پاک» خردی است که دور از باورهای خرافاتی باشد یعنی دانش ناب نه خرافات.
در دوران پیش از زرتشت مردم باین باور بودند که خداوند انسان را آفریده و همه چیز به او ارزانی داشته مگر نیروی خرد و دانش. خداوند خِردرا برای خود نگاه داشته است، و چون مردمان دارای خرد و دانش نیستند باید از دانش خداوند بهره ور شوند و بدین سان این خداوند است که راه و روش زندگی مردمان را تعیین می کند و سرنوشت آنان را میسازد.
چون مردم خرد ندارند باید به خرد خداوند که از راه «پیامبران» به آنها فرستاده میشود «ایمان» داشته باشند و کورکورانه پیروی کنند. اما زرتشت میگوید، انسان تنها جانداری است که دارای خرد است و با گردآوری دانش میتواند خرد خود را پرورش دهد تا جهان هستی و روش گردش آنرا بشناسد و خودرا با قانون آ ن «اشا» هماهنگ نماید و سرنوشت خود را بسازد. او گفت: من با خرد پاک (هستی خرد) را شناختم، شما گوش به حرفِ من ندهید زیرا خود می توانید با گردآوری دانش اهورامزدا را بشناسید.
به دیده ی زرتشت اهورامزدا یک نیروی فرای جهانی (مافوق طبیعه) نیست، سرنوشت ساز نیست، از هیچ، چیز نمی سازد، در کارهای روزانه ی مردم دستی ندارد. اهورامزدا یک پدیده ای است که دنیای مارا دربردارد. گاهی زرتشت ا ز راه گفتگو با اهورامزدا تلاش میکند ایده ی خود را برای پیروانش روشن نماید. او از اهورامزدا میپرسد تو که هستی؟ اهورامزدا پاسخ می دهد من «هستم»; یعنی آنچه که در این جهان هستی وجود دارد، همه باهم نیرویی را پدید میآورند و این نیرو که همان اهورامزدا است پیوسته د ر حال سازندگی و افزایندگی میباشد.
زرتشت در زمانی که زنده بود باایده های نوین خود آئین نو به مردمان هدیه نمود ولی هیچگاه خود را خدا و یا پیام آور اهورامزدا نخواند که از مردم بهره برداری نابجا بکند، او حتی پیروان خود را یاران خود میخواند نه پیروان. او آئین خود را بر پایه ی اندیشه نیک، گفتار نیک، و کردار نیک بنا نهاد، راستی و درستکاری را بالاترین ارزش های اخلاقی دانست. اگرهمه ی مردم راست بگویند و درستکار باشند، همه ی اجتماع به راه راست رهنمون خواهد شد و دنیایی پر ا ز خرسندی، شادی، آسایش، و آرام بخش به بار خواهدآمد.
ولی پس از درگذشت زرتشت، همان مغها که اکنون پیرو او شده بودند و به ژرف گفته های او پی نبرده بودند، آهسته آهسته باورهای پیشین خودرا که د ر اندیشه ی ناخودآگاه آنان از کودکی نهاده شده بود به آئین نوین زرتشت افزوده و ازآن دینی ساختند و بسیاری از خرافات پیشین را در آ ن گنجانیدند. مانند بهشت و دوزخ، و یا وجود فرشتگان (ایزدان) و خدایی که هر روز در کار انسانها دست اند رکار است و دیگر چیزها.
بزرگترین خدمت زرتشت به مردم جهان برانگیختن آنا ن در آموختن دانش بود زیرا تا آن زمان، دانش آموزی دست اندازی در کار خداوند بود و گناهی بود نابخشودنی. به دیده ی رهبران دینهای پیش از زرتشت و پس از او، انسان را خدا و یا خدایان از هیچ آفریده اند تا به خدایان خدمت نمایند و انسانها، حتی با شکنجه دادن پیکر خود، باید در سرتاسر زندگی خویش کوشش کنند که خدایان را خوشنود نمایند و اگر چنان نکنند، خد ا ویا خدایان برآنها خشمگین شده آنهارا، چه در این جهان و چه در جهان دیگر کیفر خواهند داد.
برعکس, فلسفه ی زرتشت این است که انسان جزیی از جهان هستی است که بر پایه ی «اَشا» پدیدار شده است. به دیده ی زرتشت آورندگان دینها و آئین ها، رهبرانی هستند که از میان مردم برمیخیزند تا زندگی بهتری برای انسانها بسازند و به زبان دیگر دین برای بهبود بخشیدن، خوشبختی و خرسندی مردم بوجود میآید نه اینکه مردم بوجود آمده اند که به دین و یا خدایان و یا خدا خدمت نمایند. به همین دلیل نام دیگر دین زرتشتی «دین بِهی» است. به دیده ی زرتشت، اّهورامزدا همه خوبی و نیکی است، بدی و زشتی، خشم و کینه توزی در آن نیست. ما با گردآوری دانش باید بیاموزیم که چگونه میتوانیم از این همه نیکیهای جهان، برای بهتر ساختن سرنوشت خود، بهره ببریم
خورشید نیک است زیرا بما گرما میدهد، گیاهان را می پروراند، جهان را روشن و زنده نگاه میدارد و چنانچه ما روش بهره برداری از خورشید را، با خِرد خود، بیاموزیم، زندگی زیبا و پرا ز خرسندی خواهیم داشت. ولی همین خورشیدِ زندگی بخش، چنانچه در گرمای تابستان زمانی دراز در برابر آن بدون پوشش بسر ببریم کشنده و نابود کننده خواهدبود. در اینجا آ ن نیکی که از خورشید بما رسیده و به دنیا زندگی بخشیده است دست نیروی فرای جهانی (مافوق طبیعه) اندرکار نبوده، و آ ن بدی که از خورشید به ما رسیده و ما را کشته است نیز بدست نیروی فرای جهانی نبوده است. پس دراینجا، انسان با دانش خود از خورشید بهره برده و بازهم با دانش خود از زیا ن خورشید پرهیز نموده و در نتیجه سرنوشت خودرا، در این زمانِ مورد گفتگو، ساخته است. پس خورشید بخودی خود خوبست ما تنها با دانش خود باید راه بکار بردن آنرا بیاموزیم. دیگر چیزهایی که در جهان هستند نیز همه خوبند ما تنها باید باگردآوری دانش، راه بکار بردن درست آنرا بیاموزیم و این همه خوبی ها را بستائیم ولی نپرستیم زیرا ستائیدن گرامی داشتن چیزهایی است که زندگی مارا آسان میسازند ولی پرستیدن، ستایش کورکورانه و بیش از اندازه و بدون بکار گرفتن ابزار خرد است.
جهان بینی دیگر زرتشت آزادی اندیشه است که شما در هیچیک از دین های دیگر دنیا نخواهید دید. او در «گات ها» یسنا 21 بند 11 میگوید: «ای مزدا از آغاز که جهان و وجدان و خرد را آفریده ای و روان در پیکرها د میدی و نیروی اندیشیدن و خرد و توانایی کردار و گفتار بخشیدی، خواستی تا هرکس آزادانه هرباوری را که میخواهد برگزیند و آشکار سازد». در جای دیگر میگوید: «پس بهترین گفته ها را با گوش هوش بشنوید و با اندیشه ی روشن بنگرید و سپس هر مرد و زن از شما، از این دو راه یکی را برای خود برگزیند.»
برپایه این گفته های زرتشت (آزادی عقیده) بود که کوروش بزرگ پس از گشودن دروازه های با بل و برکنار نمودن پادشاهِ ستمکار آن که سرتاسر سرزمین های کشورهای همسایه را به هرج ومرج کشیده بود در سال 538 پیش از میلاد در روز تاج گذاری خویش چنین اعلام نمود:
«اینک که به یاری مزدا تاجِ پادشاهی ایران، بابل و کشورهای چهارسوی جهان را برسر گذاشته ام به آگاهی میرسانم: تا روزی که زنده ام و مزدا پادشاهی مرا پایدار میدارد، دین و آئین های مردمانی را که من شاه آنانم گرامی خواهم داشت و نخواهم گذاشت که فرمانروایان فرستاده ی من و دیگر زیردستانم دین و آئینهای آن مردمان یا دیگران را نادیده گیرند و کوچک شمارند و آنان را خوار بدارند.
من از امروز که تاج پادشاهی را برسر نهاده ام تا روزیکه زنده ام و مزدا به من کاموری و پادشاهی را می دهد هرگز فرمانروایی خود را بر هیچ مردمی سربار نکنم. مردم آزادند که فرمانروایی مرا برخود پذیرا شوند یا نشوند و چنانچه نخواهند، من برای فرمانروایی بر آنان پانمی فشارم و نخواهم جنگید.
من تا روزیکه پادشاه ایران و بابل و کشورهای چهارسوی جهان هستم، نمیگذارم کسی بر دیگری ستم کند واگر بر کسی ستمی رسد من داد او را از ستمگر میستانم و به او میدهم و ستمگررا به کیفر میرسانم، و تا روزی که پادشاهم نمیگذارم کسی به خواسته و داراک دیگری به زور و یا بگونه ای دیگر بی پرداخت بها و خواستِ دارنده ی آن دست اندازی کند.
من تا روزی که زنده ام نمی گذارم کسی دیگری را به بیگاری گیرد و بی پرداختِ کارمزد اورا به کار وادارد.
من امروز به آگاهی می رسانم هر کس آزاد است به هر دینی که میخواهد بگرود و در هرجایی که میخواهد جاگزیند ولی در آنجا داراک کسی را به ستم نستاند و هر پیشه ای را که می خواهد پیش گیرد و دارایی خودرا به هرگونه که میخواهد، بی آنکه به دیگران زیان رساند، هزینه کند.
من به آگاهی میرسانم: هر کس پاسخگوی کردار خویش است و هیچ کس را نباید برای بزهی که دیگری کرد کیفر داد از اینروی کیفر دادن به برادر بیگناهِ بزهکار نارواست و اگر تنی از خانواده ای یا تیره ای بزهی کند تنها بزهکار به کیفر میرسد نه دیگران.
من تا روزی که به یاری مزدا پادشاهی میکنم نخواهم گذاشت مردان و زنان را چون برده بفروشند. فرمان روایان و زیردستان گماشته ی من باید از فروش و خرید مردان و زنان چون برده پیشگیری کنند و آئین و روش بردگی باید از جهان برافتد».
در «اورمزدیست»، ششمین نام اهورامزدا «خِرد» است و هفتمین نام او «خردمند»است.
آدمی بااین توانایی که خرد است میتواند بیاندیشد، به بخشی از جهان ناشناخته دست یابد، و میتواند که سرنوشتِ زندگی خود را بسازد و با خرسندی درونی زندگی کند، میتواند روانش را به تیرگی نیالاید، سودرسان باشد و میتواند با نیروی اندیشه به رسایی (کمال) برسد و در پایان به «سرای روشنی» وسپس به امرداد یا «نامیرندگی» دست یابد. برخی «سرای روشنی» و «نامیرندگی» را با بهشت برین یکی می دانند. ولی زرتشت نه به دوزخ باور داشت و نه به بهشت، او اینگونه باورها را خرافات و ساخته و پرداخته ی مغان میدانست که با ساختن اینگونه افسانه ها بتوانند مردم را بترسانند و زیر فرمان خویش نگاه دارند.
«سرای روشنایی» همان خرسندی درونی و «نامیرندگی» همان جاودان ماندن نام نیکوکاران و انسان های برجسته در تاریخ انسانی میباشد.
در یسنا 48، بند 4 میگوید همگان میتوانند با بکار بردن سه آسای داداری: نیک اندیشی، نیک گوئی، و نیک کرداری به جهان روشنائی برسند، آن جهان آکنده از فروزه های اهورامزدا است.
آن جهان همه خرد است، همه دانایی است، همه سامان است و همه نیروی شهریوری و سرای شادمانی است که رهروان اَشا بدان راه مییابند. به سخن دیگر آنانکه سه بنیادِ بالارا راهنمای زندگی خویش سازند، دنیایی آرام بخش، پر از خرسندی، پراز آسایش و پر از شادمانی خواهند داشت.
«گاتها» سروده های زرتشت سرچشمه ی زاینده ی اندیشه های بلندی است که در برخی از نوشته های افلاتون بازتابیده است. هیچ یک از آموزگاران بزرگ، مانند زرتشت راه رستگاری را به آدمیان نشان نداده اند. او این کار را با پرورش دادن فکرِ انسان ها، از راه خردگرایی انجام داده است، نه از راهِ ترسانیدن آنها از نیرویی نادیدنی و پنداری و پیروی کورکورانه از آن نیروی پنداری. به گفته ی کوتاه، چنانچه از «گات ها» درمی یابیم، آنچه که با دانش ناب هماهنگی ندارد را نمیتوان از گفته های زرتشت دانست زیرا زرتشت بارها از دانش و دانش گرایی سخن گفته و باورهای خرافاتی را ساخته و پرداخته ی دروغگویان و فریبکاران دانسته است.
پسر ابوسلیم، هومان که تا کنون خاموش نشسته بود و به گفتار پدر گوش میکرد پرسید پدرجان میدانم پس از اینکه در جنگ ساوه پای خودراازدست دادید و سپس شنیدید که سنباد نیر کشته شده، آرزوی آزادی کشور را از دست داده اید ولی اکنون با رویداد ماه گذشته در تپورستان، فکر نمیکنید امید به رهایی ایران ازدست اسلام هنوز زنده باشد؟ ابوسلیم پاسخ داد آری رویدادِ تپورستان نشان میدهد که اسپهبد خورشید از نیروی خلیفه ترسی ندارد و این جان تازه ای به میهن پرستان ایرانی در سرتاسر کشور داده است. همانگونه که شنیده ای جاویدان ها نیز در آزرااَپادگان به تلاش های جنگ وگریز خود افزوده اند.
پسر هومان، آرتابازو، که کودکی خوردسال بود پرسید پاپاجان، ماه گذشته در تپورستان چه رخ داده؟ هومان پاسخ داد، آرتاجان گواینکه تپورستان هیچگاه آزادی خودراازدست نداده و تاکنون کشوری آزاد مانده است ولی برای اینکه مورد آزارِِ خلیفه قرار نگیرد، اسپهبدان تپورستان اجازه ی آمدوشد و دادوستد به عربان داده اند و خلیفه نیر نمایندگانی در تپورستان دارد. برخی از مردم تپورستان برای دادوستد با عربان و داراشدن مسلمان شده و آهسته آهسته عربان ثروتمند دارای نفوذ بسیار در تپورستان شدند تاجایی که بسیاری از زنان تپورستانی همسر آنها گردیده اند افزون برآن عربان در تپورستان با روستائیان و بازرگانان تپورستانی از راه تزویر رفتار مینمایند و شکایت های پی درپی از عربان، اسپهبد خورشید را به ستوه آورد. او میدید که تازیان آهسته آهسته دارند فرهنگِ مردم تپورستان را آلوده میکنند. اسپهبد خورشید که تازیان اورا «ملک خورشید» مینامند دستور داد تا همه ی عربها و ایرانیانی که مسلمان شده بودند را کشتند به گونه ای که حتی یک عرب یا مسلمان درتپورستان بجای نمانده است.
آنها مسجدها را خراب نموده، دارایی های همه ی مسلمانان را به دهقانانی که مورد آزارِ آنها قرار گرفته بودند دادند. اکنون مردم در سرتاسر ایران به جشن و پایکوبی برخاسته اند. حتی «شرطه» ها که مزدوران ایرانی تازیان هستند این پایکوبی های همگانی مردم را نادیده گرفته و کسی را تاکنون بازداشت نکرده اند زیرا میدانند که بازداشت همگانی امکان پذیر نخواهد بود. این کارِ اسپهبد خورشید سبب آن شد که باری دیگر ایرانیان به آزادی ایران امیدوار شوند.
ابوسلیم که تاکنون به هومان گوش میداد، بالش خودرا به سوی دیگر نهاد و بر آن تکیه زد و سپس آهی از دل کشید و گفت هومان جان، این را بدان که خلیفه از پای نخواهد نشست و بزودی لشکر به سوی تپورستان خواهد فرستاد و بزودی جنگ آغاز خواهدشد ولی این راهم باید بگویم چه تپورستانیها جنگ را ببرند و یا ببازند، سال 141 تازی سال پیروزی روانی همه مردم ایران بر مسلمانان در تاریخ ایران نوشته خواهد شد. اکنون نگرانی من در کار این سه امامیها است. ترس من از اینستکه، این چاهی را که این گروه برای اسلام کنده اند چاهی خواهد شد که نوه های آنها درآن خواهند افتاد. آیندگان آنها به پیروی از پدربزرگان خویش هرروز روی به مکه کرده پیشانی برزمین خواهند کوفت و گریه و زاری سر خواهند داد بدون آنکه بدانند پدربزرگها اینکار را تنها برای ناتوان کردن تازیان و بیرون راندن آنها از کشور انجام دادند و بنیاد «امامت» یک ابزار سیاسی بوده است نه دینی.
سپس ابوسلیم گفت بچه ها همه خسته اید بهتر است که به این گفتگوهای غم انگیزمان پایان بخشیم و آرزوی فردای بهتری بکنیم.
سخنی چند با خواننده
نیمی از شش بلیون مردمی که در روی زمین زندگی مینمایند از پیروانِ دین های سامیِ ابراهیمی مانند کلیمیت، مسیحیت، اسلام، بهائیت و برخی دیگر از فرقه های گوناگون مانند شیخیه، ازلی، آقاخانی، و مانند آنها میباشند. بدرست میتوان گفت که همه ی این مردمان، دین خود را از پدر و مادر به ازث برده اند بی آنکه پژوهشی در درستی و یا نادرستیِ آن کرده باشند. نود و نه درسد کلیمی ها از پدر و مادر کلیمی دین خود را به ارث برده اند. 99% مسیحی ها پدر و مادر مسیحی دارند. 99% مسلمان ها مسلمان زاده اند.
شگفت در اینکه پیروان همه ی این دینها باورهای خویش را ناب و درست میدانند و آماده اند جان خود را برای آن فدا کنند بی آنکه در درستی و یا نادرستی آن پژوهشی کرده باشند. به ویژه ایرانیان که کتابِ آسمانی آنان به زبان عربی نوشته شده است. 99% از مردمِ ایران زبان عربی نمیدانند که معنی قرآن را بفهمند و آنچه را که از قرآن میدانند بوسیله ی ملایان، از راهِ پدر و مادر بآنها قبولانده شده است.
باید گفته شود که میزان جانفشانی برای دین با پائین رفتن سواد بیشتر و با بالا رفتن سواد دیندار کمتر میگردد. به سخن دیگر باورهای فناتیکی مذهبی با بالارفتن دانشِ دیندار کاهش میبابد. شوربختانه حتی بسیاری از ایرانیهای «تحصیل کرده»، با دانشنامه های دکترا، نیز به خود زحمت نمیدهند که دینِ به ارث برده را، پیش از اینکه به فرزندانشان واگذار نمایند بررسی و موشکافی نمایند تا مطمئن شوند آنچه را که به فرزندانِ دلبند خود میخواهند بسپارند آیا ناب است و آینده ی آنها را شکوفا خواهد نمود یا اینکه پس مانده است و آنها را در «جهان سوم» نگاه خواهد داشت.
یکی از راه های این بررسی و پژوهش آنستکه تاریخ پیدایش اسلام در ایران را بخوانیم. گو اینکه بیشتر کتاب های تاریخی، درباره ی اسلام، بدست اعراب و ایرانیهای جیره خوار عربها نوشته شده اند، یک خواننده ی روشنفکر میتواند باخواندن آنها حقیقت رادریابد و درباره ی آن داوری کند. برای نمونه وقتی یک عرب ویا ایرانی مزدور عرب مینویسد که درجنگ «جلولا» اعراب به اندازه ای ازایرانیان را کشتند که میدان جنگ از کشته پوشیده شد و به همین دلیل نام آن جنگ را «جلولا»، به چم تازی «پوشیده» گذارده اند وآنرا ازافتخاراتِ اسلام میشمارند خواننده خوب است که ازخود بپرسد آیا این کشتارها لازم وپسندیده بود؟
چرا عرب بجای شمشیر کتابِ آسمانی باخود نیاورده است. اگر کتابِ آسمانی او آنچه که ادعا میکند میباشد آیا نیازی به شمشیر میبود؟
ویااینکه برابر کتابِ «سفینة البحار و مدینة الاثار» نوشته ی حاج شیخ عباس قمی رویه ی 164 وقتی «حسین ابن علی» امام سوم شیعان میگوید: «روشن است که هرعربی ازهر ایرانی بهتر و بالاتر و هرایرانی ازدشمنان ماهم بدتر است. ایرانیهارا باید دستگیر کرد وبه مدینه آورد، زنانشان رابفروش رسانید ومردانشان را به بردگی و غلامی اعراب گماشت.» آیا سینه وزنجیرزنی و سرخود کوفتن ایرانیان درسوگ مرگِ چنین انسانی قابل توجیه است؟
راهِ دیگر پژوهش اینستکه ترجمه ی قرآن رابخوانیم وپیدا نمائیم که آیا آنچه را که ملاها بماگفته اند درست است یانه؟
«درسال 1325 خورشیدی درکلاس پنجم ابتدایی بودم، یکی از شاگردان ازآموزگارِِ «شرعیات» پرسید چرا قرآن رابه فارسی ترجمه نمیکنند که ماچم آنرا بفهمیم؟ آموزگار که یک ملا بود پاسخ داد «ترجمه ی قرآن گناه دارد.» آن پاسخ ساده همه ی دانش آموزان ده تا دوازده ساله ی آن کلاس را قانع نمود. آن بچه ها بزرگ شدند، دیگر درباره ی آن فکری نکردند ودرگرفتاریهای روزانه ی زندگی غوطه ور شدند ومسلمان ماندند وبی آنکه دراین باره اندیشه ای کرده باشند دین به ارث برده رابه فرزندان خود واگذار نمودند.
ایران بدینگونه نسل به نسل مسلمان مانده است. ایرانیهای «صدراسلام» با زورشمشیر اسلام پذیرفتند وپس از چند نسل فرزندان آنان نیز پذیرفتند که بدون خواندن ترجمه ی قرآن باید آنرا محترم شمارند و آنچه که آخوندها بآنها میگویند رابی چون وچرا بپذیرند.
درسال های دهه ی 1250 ترسایی هلاکوخان مغل، نوه ی چنگیزخان، فرمانروای سرزمینهای خوارزم، ایران، سوریه و آناتولی بوده است. مغلها تازمان چنگیز چادرنشین بودند وفرهنگِ ژرفی نداشتند ولی پس از بدست آوردن سرزمینهای بسیار مانند چین، هندوستان و ایران، نسل های نوی مغل ها آهسته آهسته درفرهنگ کشورهایی که بدست آورده بودند حل شدند و دین های مردم کشورهای چیره شده را پذیرفتند ولی چون تازگی به این دینها گرویده بودند «تعصب مذهبی» نداشتند. کینه ی مذهبی نیاز به چندین نسل کاشتن نفرت درمغز آیندگان دارد. بدلیل بالا دردوران فرمانرویی مغلها، مردم بادینهای گوناگون درسرتاسر امپراتوری مغل که ازچین تا اروپا ادامه داشت بایکدیگر دادوستد میکردند و «جاده ی ابریشم» رونقی فراوان یافته بود.
هلاکوخان خود بودایی و زنش «نستوری» بود. برادر بزرگتر هلاکو بنام مونگکا (Mongka) خانِ خانان بوده است. او در سال 1254 ازقره قروم پایتخت مغلها به برادر خود هلاکو پیام فرستاد که خلیفه ی عباسی مستعصم، مسلمانان را برپیروان دین های دیگر میشوراند و جاده ی ابریشم را برای دادوستد ناامن نموده است.
تصمیم من برآنستکه دستگاه خلیفه باید برچیده شود وتو برای یورش، لشکریان خودرا آماده نما.
هلاکو نیز چنین کرد و در سال 1258 ترسایی لشکر به بغداد فرستاد خلیفه را شکست داد ومستعصم را باروش نمدمال نمودن بکشت وبه حکومتِ چندسدساله ی عباسی پایان بخشید. هلاکو همه ی کارکنان نظامی وسیاسی خلیفه رانابود نمود ولی چون «تعصب مذهبی» نداشت گروهِ روحانیون را بحال خود گذارد و بدینگونه ملاها بکارهای خود ادامه داده وتوده ی مردم بیسواد ایران نیز کورکورانه ازآنان پیروی نموده و تاکنون مینمایند.
مرجع تقلید یک اصل پذیرفته شده است. این کورهای دنباله رو که ازهر پلی میگذرند چندین بار «صلوات محمدی» میفرستند را میرزاده ی عشقی شاعر نامدار آغاز سده ی بیستم ایران «کلاه نمدی ها» نام نهاد. ملاها به کلاه نمدی ها آموختند که قرآن کلام خداست باید آنرا ازبرکنید تا همه ی دشواریهای این جهان و جهان دیگر شما ازمیان برود. کلاه نمدی ها نیز چنین میکنند بی آنکه چم آنچه که تکرار میکنند رابدانند. ترجمه ی قرآن را ملاها حرام دانستند تامردم تنها گفته های آنهارا بپذیرند.
درچند دهه ی گذشته ترجمه ی قرآن به زبان های گوناگون و همچنین به فارسی به چاپ رسیده است که نمونه ای چند درزیر دیده میشوند.
سوره ی 4 آیه 47: وقتی که باکافران روبرو شدید، گردن آنها را بزنید تااینکه کشتار بسیار درمیانشان ایجاد کنید و بقیه را که زنده مانده اند به بندبکشید...
(توجه شود که موضوع رای دادگاه درمیان نیست. کافی است که یک مسلمان کسی را کافر تشخیص دهد).
سوره ی 4 آیه 22: همانا جزای آنانکه باالله ورسول او بجنگ برخیزند ودرزمین فساد کنند اینستکه کشته شوند یابدار زده شوند یادست وپایشان «به خلاف» بریده شود یا نفی بلد شوند... (باید دردیده داشت که ایرانی ها برعلیه الله ورسول او بجنگ برنخاسته بودند بلکه این عرب ها بودند که بی دلیل به ایران یورش آورده بودند).
سوره ی 9 آیه 5: وقتی که ماه های مقدس درگذشت پس بکشید مشرکین را هرجا که یافتید، وبگیرید آنها را ومحاصره کنید و درکمین آنها باشید درهر کمینگاهی، پس اگر توبه کردند ومسلمان شدند ونماز برپاداشتند وذکات دادند آنگاه آنهارا آزاد کنید که الله آمرزنده و مهربان است.
سوره ی 22 آیه 61: معلونین هرجا که یافت شوند باید آنها را گرفته و کشته شوند.
برابر چند آیه های زیر بردگی در اسلام قانونی است و خلاف اخلاق نمیباشد.
سوره ی 24 آیه 58: ...باید برده های شما واطفال آنان درشبانه روز سه بار ازشما اجازه ورود وخروج بخواهند.
سوره ی 4 آیه 22: ...ازدواج بازنان شوهردار برای شما حرام است مگر زنان برده ی شوهردار که متصرف
شده اید... وقتی ازآنها متمتع شده اید اجر آنها رابدهید که الله بخشنده ومهربان است.
سوره ی 4 آیه 2: ... دویاسه یا چهار زن میتوانید بازدواج خود درآورید واگر میترسید که نمیتوانید به عدالت رفتارکنید پس یکی اختیار کنید ویا زنان برده بگیرید...
سوره ی 23 آبه 5: ...مؤمنین کسانی هستند که اندام خودرا نگاه میدارند مگر برزن هایشان یابرده هایی که متصرف شده اید که هیچ ملامتی برآنها نیست.
آیه های زیر بادانش ناب سازگار نیستند:
سوره ی 22 آیه 65: ...بِمسک السماء ان تقع علی الارض الاَ باذنه ان الله بالناس الرؤف رحیم. خداوند آسمان رانگاه میدارد که برزمین نیفتد مگر بااجازه ی او، بدرستی که الله با مردم رؤف ومهربان است.
سوره ی 21 آیه 32: و جعلناالسماء سقفامحفوظا... و قرار دادیم آسمان را سقفی محکم.
سوره ی 24 آیه 43: ... ونیزل من السماء مِن جبال فیهامن برد فیصیب به من یشا ویصرفه عن من یشاء... و خداوند میآورد ازآسمان ازکوه هایی درآن تگرگ میباشد و میریزد آنرا به هرکه بخواهد وبازمیدارد ازهر که بخواهد.
سوره ی 18 آیه 86: حتی اذابلخ مغرب الشمس وجدهاتغرب فی عین... تازمانی که رسید (ذاالقرنین) دریافت که آفتاب غروب میکند درچشمه ی آب گل آلود.
سوره ی 16 آیه 80: والله قرارداد خانه هایتان رابرای سکونت وقرارداد برایتان ازپوستِ حیوانات چادرهایی که تاسبک باشند درزمان انتقال منزل وسکونت واز پشم حیوانات و کُرکِ آنها وموی آنها اثاثیه ولوازم برای شما قرارداد. همانا که الله بخشنده ومهربان است.
سوره ی 47 آیه 15: دربهشت جوی هایی ازآبِ گوارا ونهرهایی ازشیرخوب ونهرهایی ازشرابِ ناب ونهرهایی ازعسل مصفی وانواع میوه وجوددارد.
سوره ی نسا آیه 6: وزمین رابه شکل مسطح آفریدیم.
سوره نسا – 7: وکوه ها رامانند میخ درزمین فروکردیم تاستون های آسمان شوند. همانا که الله مهربان است.
سوره یس – 5: ... وسیر ماه را درمنازلی قراردادیم تابدینوسیله شما حساب ماه ها وروزها را نگاه دارید.
مخل – 7 – 8: واسب وقاطر والاغ را آفریدیم تابرآنها سوارشوید، چهارپایان راآفریدیم تااز مو وپشمشان بهره ببرید وگوشتشان را بخورید.
سوره یس – آیه 40: ... ونه خورشید رااجازه دادیم که به زمین برسد ونه شب را که به روز سبقت گیرد.
بقره – 189: واگر پرسیدند که سبب حلال وبدر ماه چیست، بدان ها پاسخ دهید که منظور ازآن تعیین اوقات حج ومعاملات است.
انعام – 97: وچراغ های ستارگان رابرای راهنمایی آدمیان درتاریکی های بیابان ودریاها برافروختیم.
بقره – 117: آسمانها وزمین رادر شش روزآفریدیم.
نازعات – 27 – 33: وشب را تاریک وروز راروشن آفریدیم... پس زمین را بگستراندیم وکوه راستونهای آسمان ساختیم. همانا که الله بخشنده ومهربان است.
آل عمران – 59: وآدم رااز خاک آفریدیم.
فرقان – 53: وآبها رابصورت دودریای شوروشیرین آفریدیم و این دودریا رابا حائلی ازیکدیگر جداکردیم.
نور – 45: و همه ی جانوران رااز آب آفردیدم که برخی ازآنها برشکم راه روند وبرخی بردوپا وبرخی نیزچهارپا.
آیه های زیر باارزش های اخلاقی ایرانیان که ازپیش ازاسلام، ازپدران ومادرانشان به آنها رسیده ودرخونشان جاری است سازگار نیستند:
سوره ی زخرف آیه 31: خود ما چنین خواسته ایم که کسانی را به چندین درجه برتر ازدیگران قرار دهیم تااینان رابه بردگی خویش درآورند.
سوره ی نحل آیه 70: خداوند رِزق برخی ازبندگان خودرا بربرخی دیگر فزونی داده است. اما آنکس که رزقش افزون شده زیاده رابه غلامان خود نمیدهد تابااو برابر شوند.
(باید بدیده گرفت چنانچه این دوآیه رامردم پیروی نمایند فرهنگی درجامعه ببارخواهد آمد که نه تنها ازکمک به تنگ دستان جلوگیری مینماید بلکه آنها راخوار و پست و درخور سرزنش نیزمیشمارد.
سوره ی 5 آیه 38: دست مردوزن دزدرا بجزای عملشان ببرید.
سوره ی 4 آیه 34: مردان رابرزنان تسلط است و برتری است... وزنانی که ازمخالفتِ آنهاترس دارید، پس آنهارا پنددهید، آنها رااز رختخوابِ خوددورکنید و کتک بزنید، بعد اگر ازشما اطاعت کردند دیگر برآنها سخت نگیرید...
بقره – 178: مرد آزاد رادرمقابل مردآزاد وبرده را درمقابل برده وزن را درمقابل زن بکشید.
مائده – 45: چشم بجای چشم، بینی بجای بینی، گوش بجای گوش، ودندان بجای دندان.
توبه – 111:خداوند جان ومال مؤمنین رابه بهای بهشت خریداری کرده است که درراه الله بکشند وکشته شوند.
بقره آیه 29:... همه ی موجودات زمین رابرای بهره ی شما آدمیان آفریدیم.
سوره ی 44 آی های 50–43: بدرستی درخت «ذکرم»؟ غذای گناهکاران خواهد شد ومانند آهن مذاب درداخل بدنشان به جوش خواهدآمد. گناه کاران را ابتدا به داخل آتش اندازید وسپس آبِ جوش برسرشان بریزید تابابزرگترین شکنجه کشته شوند.
دربیستم آوریل 1998 درجنگ کشمیر میان مسلمانان وهندوها یک گروه سی نفری ازهندوهای کشمیری درمنطقه ی اودهام پور Udhampur India بدست جنگجویان مسلمان گرفتارشدند. باین گروه دستورداده شد مسلمان شوند ویا برابر آیه ی بالا کشته شوند.
برابر مقاله ایکه دررویه ی اول Los Angeles Time چاپ شده بود همه ی این گروه رازنده درآتش انداخته وآب جوش برسر آنها ریختند تاهمگی کشته شدند.
سوره ی نسا ایه 15:هرکدام اززنانتان را که مرتکب خطایی فاحش شده اند وچهارتن از گواه هایی که خود تعیین میکنید به خطای آنان گواهی دادند، آنقدر درخانه زندانی کنید تاعمرشان به سرآید ویا الله راهِ نجاتی برایشان فراهم آورد.
سوره ی 2 آیه 25: ... برای مردان مؤمن دربهشت زنهای پاکیزه موجود است.
سوره 78 آیه 22: ... ودختران انارپستان ومطلوب برای پرهیزکاران مقدوراست.
سوره ی 222 آیه 2: زنان شما کشتزارِ شماهستند، هرطور که میخواهید باکشتزارِ خود رفتارنمائید...
درچندین آیه سخن ازاین شده است که کوه ها را الله ساخته است تاستون برای نگاهداری آسمان گردند.
باید بدیده داشت که درهزاران سال پیش مردم میپنداشتند که آسمان ازیک کاسه ی جامدِ لاجوردی ساخته شده است وکوه ها ستون آن کاسه هستند.
نکات دیگری راکه باید بدیده گرفت اینستکه همه ی سوره ها با «بسم الله رحمان الرحیم» آغاز میگردند به چم «بنام الله که بخشنده ومهربان است». نخست اینکه چنانچه قرآن راالله نوشته باشد، درآغاز سوره ها میبایست بنویسد «بنام من که بخشنده ومهربان هستم» دوم اینکه اگر الله خدا است میبایست بداند که زمین بشکل گوی است نه مسطح و آسمان ازگاز وخلا (Vacuum) ساخته شده وجامد نیست که نیازبه ستون داشته باشد.
درزمانی که محمد میزیسته وسرگرم نوشتن قرآن بوده است، شایعاتی برپا شد که سلمان پارسی، که یک دانشمند ایرانی بوده است، درنوشتن قرآن محمد رایاری مینماید. برای پایان بخشیدن به این شایعات «الله» پادرمیان میگذارد وآیه ی زیر را «نازل» مینماید.
سوره نحل – آیه 103:... میدانیم آنان که میگویند بشری است که همه ی این ها رابه تو می آموزد بدانید که زبان آن کسِ مورد اشاره زبان عجمی است، درصورتیکه زبان قرآن زبان فصیحِ عربی است.
دکتر علیمحمد مهرآسا درنوشتاری که درشماره ی 149 گاهنامه ی «پیام آشنا» چاپ گردیده است چنین میگوید:
«سال هاست هرنوع باوربه کسانی که خودرا پیامبر ورسول خدا نامیده اند بریده ام و ازآن چاه پریده وگریخته ام. من نه اسیر یهودم، نه سریانی. نه گرفتارِ عربم نه گرفتار شیرازی و مازندرانی. زیرامن مُرید وپیرو کسانی که دانش ودانایی وبینش وآگاهیشان به مراتب ازمن کمتر بوده است نخواهم شد. من بامطالعه درادیان، به این باور رسیده ام که اینگونه ادعاها ومأموریتها کلا ً سیاسی بوده واستفاده ازماوراءطبیعت پوششی بوده است برای قبولاندن آمال خویش ورسیدن به هدف های زمامداری».
در تأئید ازگفته های آقای مهرآسا باید افزود که همه ی این 24000 پیامبران که خودرا فرستادگان خدامیدانند، هیچیک ازآنان ادعاننموده اند که خداوند برای آفریدن حتی یک کِرم ازآنان یاری جسته باشد ولی همین خدای توانا برای گوشمالی وکشتن بندگان خود نیازبه این پیامبران دارد ومشتی عربِ بیابانگرد را مأمور کشتن سدهاهزار، بلکه دردرازای تاریخ، ملیون ها مردوزن وکودک نموده است.
اکنون که ترجمه ی قرآن به فارسی دردسترس میباشد دیده میشود که، دردهها آیه محمد، به زبان الله، به مسلمانان دستورمیدهد چگونه کافران راشکنجه کش نمایند، مانند درآتش انداختن، آب جوش وروغن داغ برسر کافرریختن، دست از آرنج وپا اززانو بریدن ومانند آنها. تنها گناهِ کافر این میتواند باشد که با محمد اختلاف عقیده داشته باشد. بیش از ده آیه میتوان یافت که «الله» به بردگی کشیدن مردم و زیرپا افکندن حقوق انسانی آنانرا مجاز میشمارد.
«رابین رایت» Robin Wright روزنامه نگار، پژوهشگر و نویسنده ی آمریکایی مینویسد:
«درسال 1973 ترسایی برای پژوهش به ایران رفتم واز نزدیک بامردم کوچه وبازار آشنا شده به آداب ورسوم وباورهای آنها پی بردم ودانستم که بیشتر مردم ایران مسلمان هستند وبه دین خود ایمان دارند. سپس درسال 1979 به تهران سفرنمودم واز نزدیک دیدم که مردم باشیفتگی بی اندازه پیروی ازآیت الله ها نموده وایجاد یک جمهوری اسلامی را راهِ نجات کشور از دیودیکتاتوری حکومت های پیشین میشمارند. پس ازآن من ازدور ونزدیک کارهای جمهوری اسلامی راتاکنون زیردیده داشتم وبه عنوان یک روزنامه نگار به ایران آمدوشد میکردم. درپایان دهه ی 1990 باری دیگر به ایران رفتم وباری دیگر بامردم کوچه وبازار تماس گرفتم. چکیده پژوهش من این بودکه بسیاری ازمردم به عبدالحسین سروش «دباغ» روی آورده اند تا اسلامی که پدران ومادرانشان بآنها معرفی نموده اند رانجات دهند زیرا حکومت دیکتاتوری ملایان اسلام واقعی رابه مردم ایران شناسانید ومردم یکباره به هوش آمدند براینکه دیانتی راکه از کودکی به آنها معرفی شده بوده است وباجان ودل پذیرفته و به آن عشق میورزیده اند آنگونه نیست که فکرمیکردند. ازکودگی به آنها گفته شده بود که اسلام یعنی مهروشفقت، صلح وعدالتِ اجتماعی. ولی حال که قوانین اسلامی جای قوانین مدرن غربی راگرفته اند، اسلام واقعی، اسلام آنچه که هست رادرزندگی روزمره ی خوددیده وحیرت زده بدنبال کسی میگردند که بآنها بگوید اینکه ملایان میگویند اسلام واقعی نیست. این مردمیکه اززمان کودکی اسلام به صورت غیرواقعی درخونشان ودر ضمیرشان مخلوط و حکاکی شده بود را نمیتوانستند ترک نمایند وحال بدنبال کسی میگشتند که به آنهابگوید آنچه راکه درکودکی بشما گفته اند درست بوده واینکه اکنون شما میبینید نادرست است.
کار عبدالحسین سروش به این میماند که به شخصی درهمه ی عمرش گفته باشند که پدرتو مردی بررگوار، درست کردار، رحم دل، راستگو و دارای بسیاری ازویژگی های راستین بوده وسپس یکباره دریابد که پدرش آدم کش بی رحم و دیگتاتوری خودخواه بیش نبوده است. حال عبدالحسین سروش پادرمیان گذارده میگوید اگر پدر شما آدم کشته باین دلیل منطقی بوده ویا اینکه اگر او دیکتاتور بوده، دیکتاتوری اوقابل توجیه بوده است.
Payan
The end